ایران دانلود

بین مطالب وب سایت جستجو کنید


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
محمدبخش ابادی
4:44
جمعه 28 آذر 1393

 Eets 2 Munchies عنوان یک بازی سرگرم کننده و کم حجم در ژانر بازی های پازل می باشد . در این بازی می بایست به موجودی عجیب و غریب گرسنه برای یافتن غذا کمک نمایید . ۵ دنیای مختلف را کاوش نمایید و از موجودات عجیب و دوست داشتنی دیدن نمایید که همه ی آن ها توسط دست طراحی شده اند . پازل هایی که ذهن شما را مشغول خواهند کرد حل نمایید تا بهترین امتیاز را کسب نمایید . در ادامه می توانید تصاویری از محیط بازی به همراه لینک دانلود را مشاهده نمایید .

 

Eets 2 Munchies دانلود بازی سرگرم کننده Eets 2 Munchies v1.97446

 

 

تصاویر محیط بازی :

Eets 2 Munchies s2 s دانلود بازی سرگرم کننده Eets 2 Munchies v1.97446 Eets 2 Munchies s1 s دانلود بازی سرگرم کننده Eets 2 Munchies v1.97446  

 

password دانلود بازی سرگرم کننده Eets 2 Munchies v1.97446 پسورد فایل: www.downloadha.com

download دانلود بازی سرگرم کننده Eets 2 Munchies v1.97446 لینک دانلود – 155.9 مگابایت | لینک کمکی

 

تعداد بازدید از این مطلب: 1237
بازدید : 1237
محمدبخش ابادی
4:38
جمعه 28 آذر 1393

 The Beardless Wizard – جادوگر پیر توسط یک شیطان دزیده شده است ، به عنوان شاگرد جوان جادوگر شما ممکن است ریش نداشته باشید ولی نباید اجازه دهید تا او (Oyzo) با پوست چروک خورده ی خود برشما پیروز شود! به یوجین کمک کنید تا در تلاشی حماسی مقام بالای جادوگری خود را ثابت کند و Oyzo ستمکار را شکست دهد . در این راه از شخصیت های گوناگونی همچون غول سنگی ، اژدها و روح دیدن خواهید کرد . در طی این سفر هیجان انگیز می توانید توانایی خود و دوستانتان را افزایش دهید . سبک این بازی Dash می باشد که امیدواریم از آن لذت ببرید .

The Beardless Wizard دانلود بازی سرگرم کننده مدیریتی The Beardless Wizard

 

 

تصاویر محیط بازی :

The Beardless Wizard S2 s دانلود بازی سرگرم کننده مدیریتی The Beardless Wizard The Beardless Wizard S1 s دانلود بازی سرگرم کننده مدیریتی The Beardless Wizard  

caution دانلود بازی سرگرم کننده مدیریتی The Beardless Wizard توجه: از این پس ، فایل های فشرده با حجمی بیش از ۱۰۰ مگابایت دارای ۵% ریکاوری هستند. این ویژگی باعث می شود تا مشکل در اکسترکت کردن فایل ها ، کاملا به صفر برسد. برای استفاده از این ویژگی ، اگر فایلی را دانلود کردید و با مشکل اکسترکت مواجه شدید ، نرم افزار Winrar را اجرا نموده ، به محلی که فایل های فشرده را دانلود کرده اید مراجعه کنید ، و تمامی پارت ها را انتخاب کرده و گزینه Repair که در قسمت بالایی نرم افزار موجود هست را بزنید. سپس محلی مناسب برای ذخیره سازی آن ها انتخاب کنید. پس از اتمام کار ، به محلی که برای ذخیره سازی انتخاب کردید مراجعه نموده و با آن فایل ها به اکسترکت بپردازید.

 

password دانلود بازی سرگرم کننده مدیریتی The Beardless Wizard پسورد فایل: www.downloadha.com

download دانلود بازی سرگرم کننده مدیریتی The Beardless Wizard لینک دانلود – 422 مگابایت | لینک کمکی

 

 

تعداد بازدید از این مطلب: 1196
بازدید : 1196
محمدبخش ابادی
6:37
پنج شنبه 27 آذر 1393

چي؟بري؟اگه نگران خواهربرادرتي نگران نباش...درضمن اگه ميخواي بااين حالت جايي بري اول بايدازروي نعش من ردبشي...الانم يکم استراحت کن تامن برم يه سوپ خوشمزه برات بيارم واي نميدوني چقدرخوشحالم که بهتري...

بابهت گفتم

-تواوناروازکجاميشناسي؟...

-خب روزاولي که ازهوش رفته بودي گوشيت مدام زنگ ميخورداول خواستم جواب ندم ولي گفتم شايدخوانوادت باشن پس بهترديدم جواب بدم وقتي جواب دادم يه پسرکوچولوبود که هي پشت سرهم سوال ميپرسيدوقتي گفتم چه اتفاقي برات پيش اومده شروع کردبه گريه کردن ...خب منم...منم رفتم فرستادم دنبالشون وآوردمشون اينجا...

سرفه ي خشکم استارتي شدبراي سرفه هاي پياپيم...

الناهول شده بودوپشت سرهم اسمموصداميکرد...

-ساحل ...ساحل خانومي؟چي شدي؟...

به مانتوم اشاره کردم وبه سختي چيزي مثل جيب بين سرفه هام گفتم...نفسم داشت بندميومد...

انگاربه خودش اومد باعجله رفت سمت مانتوم وجيباشوريخت بيرون...

مثل ماهي بيرون ازآب که براي قطره اي آب پرپر ميزنه براي کمي اکسيژن پرپرميزدم...

لبه ي اسپري توي دهنم قرارگرفت...

نفس گرفتمم...

يکبار...

دوبار...

سه بار...

بادست اسپري پس زدم باکمک النادوباره روي تخت درازکشيدم...

-الي...پنجره رو...باز...کن...

نفس نفس ميزدم...

الناباچشماي اشکيسرشوتکون دادورفت سمت پنجره...

پنجره روبازکردودستگاه بخوروخاموش کرد...

دلم گرفت...دلم گرفت ازاين همه بي کسي...گفت دوروزگذشته؟...گفت دوروزه من اينجام؟...گفت دوروزه خونه ي يه غريبم ومادرم...آه مادرم...چه واژه ي غريبي...

بايدبرم...بايدبرم جايي که همه کسم اونجاست...بايدبرم پيش کسي که آرومم کنه...بايدبرم...

-النامن بايدبرم...

-چي؟!!!...ديوونه شدي ساحل؟...محال ممکنه که بذارم جايي بري...توهيچ جانميري...

بابدبختي ازجام بلندشدم ورفتم سمت لباسام...

-ميفهمي ساحل؟...توحالت خوب نيست؟...دکترگفته بايديه هفته کامل اسنرا...

نذاشتم ادامه بده...

-هيسسسس...الي من حالم خوبه...پس ادامه داره توهم  ميدوني که من محال ممکنه ازتصميمي که گرفتم برگردم پس اصرارنکن...گوشيم کجاست؟...

بابغض ودلخوري گفت

-توي جيب ژاکتت...

رفتم سمت در...لحظه ي آخربرگشتم سمتش يکي ازاون لبخنداي نادرم که چال گونه ي چپمو به خوبي نمايان ميکردتحويلش دادم ورفتم...

ازويلاخارج شدم  حدودصدمترجلوترديگه احساس کردم پاهام ياراي تحمل وزنموندارن...به نفس نفس افتاده بودم...ديدم تارشدشدبه دنبال يک تکيه گاه دستموبه اطرافم تکون ميدادم تاازسقوط حتمي جلوگيري کنم...زانوهام خم شد...

لحظه ي آخرکه احساس ميکردم الانه سرنگون بشم يه نفربازوموگرفت...

سرموبلندکردم براي تشکرازفرشته ي نجاتم اماباديدن صحنه ي پيش روم مرزي بين خودموسنکوب کردن نديدم...

-ت...تو...

-من چي؟...الان لازم نيست بخاطرنجات جونت ازم تشکرکني...

بابي حالي زمزمه کردم

-چي؟...خواب ديديدخيرباشه...مثلااگه شماکمکم نميکرديدچي ميشد؟...

-هيچي فقط ميوفتادي وسط خيابون يه ماشينم ازروت ردميشد...ازنظرمن که اتفاق خاصي نميوفتاد...

حرصم گرفت...غريدم

-من ازتون کمک نخواستم ميتونستيدکمک نکنيدکسي مجبورتون کرد؟...همچين ميگه ماشين ازروت ردميشدانگاروسط اتوبان بودم...

-دختره...لااله الله...بااين که داري ميميري بازم اون زبون تلخ صدوهشتادمتريت کارميکنه...

اخم کردم...زيادي پرروشده بود...

-لطفابرام زنگ بزنيدبه يه آژانس...

نيشخندزد...دست راستشوگذاشت روي چشم راستش وباحالت مسخره اي گفت

-به روي چشمم قربان امرديگه؟...

باپررويي گفتم

-خير...امرديگه اي نيست...

باحرص گفت

-خيلي پررويي...داري ازحال ميري بيابريم توماشين توراه بقيه ي بحث وادامه ميديم خانم سعادت...

معلوم نيست باخودش چندچنده  نه به خانم سعادت گفتنش نه به دوم شخص مفردخطاب کردنش..تقريبابادادگفتم

-چي؟...توي راه؟...

راه افتادسمت ماشين وگفت

-آره...من دارم ميرم خواهروبرادرتوببينم توروهم ميزسونم ...

دوباره گفتم

-چي؟...کيارش ودريا؟...

-آره ...بهشون قول دادم بريم بيرون...خداروشکراخلاق خواهروبرادرت شبيه تونيست...

باابروهاي گره خورده گفتم...

-بااجازه ي کي؟...

-مادرت...

-من اگه نخوام اوناآبم نميخورن...

-پس زورگويي...

-نه ولي اونابرام ارزش قائلن...

-پس توهم براي اوناوخواسته هاشون ارزش قائل باش...

...

-اصلاازکجامعلوم خواسته ي اونااين باشه که باتوبيان...

پوزخندعميقي روي لباش نقش بست

-معلوم ميشه...

بايدتکليف اين قضيه رومعلوم وروي اين بشروکم ميکردم درضمن پول يه تاکسي هم نميدادم چون به طورقطع بااين حالوروزم بااتوبوس نميتونستم برم پس سري تکون دادم ورفتم سمت ماشين اونم تکيشوازبدنه ي براق وخوش فرم ماشين برداشت وسوارشد...

ديگه تاخونه حرفي زده نشدمنم سرموتکيه دادم به پشتي نرم وگرون قيمت ماشيني که اسمشونميدونستم وچشماموبستم...

باترمزماشين چشماموبازکردم..روبهش تندگفتم

-وايسايه ديقه..

باتعجب برگشت سمتم..

-توازکجاکيارشودرياروميشناسي...

-اون روزمنوالنااومديم دنبالشون وآورديمشون ويلا...

سري به نشونه ي تاييد تکون دادم وپياده شدم...سرگيجه ي شديدم به حال بدم دامن ميزد...ولي من ساحلم...مغرورومحکم باظاهري به آرامي اسمش...

بافشردن زنگ قديمي خونه...مطمئن بودم که همسايه هاي فضول کلي افکارماليخوليايي وفانتزي توذهنشون پرورش ميدن ولي برام مهم نبود...تنهاچيزي که برام مهم نبودهمين موضوع بود...

دربازشدوکبري زن يکي ازهمسايه هاتوي چهارچوب درظاهرشدلبه ي  چادرشوکه  دورکمرش بسته بودبه دندون گرفت ومشکوک گفت

-چي ميخواي؟...

بالحن نه چندان دوستانه اي گفتم..

-به خودم مربوطه ...بکش کنارتاجوش نياوردم...

ازروزي که حرف پشت سرم درآوردن بااينکه برام مهم نبودولي ذره احترامي که براشون قائل بودم پرزدورفت...

-بروگمشودختره ي چش سفيدمعلوم نيس چندروزچندروزکدوم گوري ميره بعدم بلندميشه باچهارتاعياش ميادخونه...

گردنموبه چپ وراست تکون دادم صداي شکستن مفصلامو شنيدم...دلم ميخواست انقدري شعورنداشتم که تاميخوردميزدمش ولي انقدري ادب وتربيت داشتم که بامردم درنيوفتم...به چهرش دقيق شدم  ازمن کوچيک ترميزدپونزده سالش که بوده شوهرش دادن به غلام فرشي... شوهرش دارقالي ميزدتاهمسايه ها ببافن اينم فک کرده بودچي؟ملکه اليزابته ...

دندوناموروهم ساييدم وازبين دندوناي قفل شدم غريدم...

-بروکنارتااون روي سگيم بالانيومده...

باصداي جيغ جيغوش گفت

-بله بله؟...چه غلتا...پدر_ _ واسه من دم درآوردي؟... اراده کنم جلوپلاستونم مث خودت وسط خيابون ولو...

بااون حرف آخرش وازهمه بدترتوهينش به پدرم خون جلوي چشماموگرفت...

نفس عميقي کشيدم وگفتم

-چه زري زدي؟...

دادم بلندشد

-تاسه شماره بهت فرصت ميدم اون ريخت نحست ازجلوچشمام دوربشه...وگرنه تضميني نميکنم که خونتوبريزم واين خونه روروسرهمتون خراب کنم...

چشماش ازترس گشادشد...ازخودم ميترسيدم ميدونستم که کنترلي رورفتارم ندارم وواقعاامکان اينکه بکشمش هست...

حجوم بردم سمتش ونعره زدم

-دِ هنوزکه وايسادي....چته لال شدي يهو...

جيغ خفيفي کشيدوباگفتن وحشي گورشوگم کرد...

باديدن درياوکيارش که چسبيده بودن به آرسام وچشماي متعجب آرسام ...شوکه شدم ايناکي اومدن بيرون ازخونه که من نديدمشون...به کل حضورآرساموفراموش کرده بودم اه لعنت به من...

رفتم کناربچه هاروي دوزانونشستم وآغوشموبراشون بازکردم ...محکم به خودم فشردمشون صداي اعتراض دريابلندشد

-واااااي ابجي له شدما...

لبخندي زدم وازخودم جداش کردم...

صداي آرسام بلندشد

-هواسرده وروجکاسرماميخوريد...بيايدتوماشين...

تعداد بازدید از این مطلب: 1395
بازدید : 1395
محمدبخش ابادی
6:36
پنج شنبه 27 آذر 1393



مثل هميشه بالبخنددويدسمتم...

-سلام ساحل جونم...

سرموبه نشونه ي سلام براش تکون دادم...وفقط به خودم زحمت اداکردن يه جمله رودادم

-امروزچطوري؟...

-خوبم...ساحل جونم؟مرگ النايه چيزي ميگم نه نگو...

چشماموريزکردموپرسيدم

-بازچيشده النا؟...

سرشوانداخت پايين وباانگشتاي دستش بازي کرد...

-خب ...راستش...من...خب...

-النااااادرست مثل آدميزادبگوچي ميخواي...

گوشه ي لبشوبه دندون گرفتوگفت

-خب ...خب من ميترسم بگم بعدتومخالفت کني...

اخم کردم

-مسلما اگه باب ميلم نباشه مخالفت ميکنم...

مثل بچه هاشروع کردبه ورجه وورجه

-ساحل بخدافقط همين يه باره...به خاطرمن خوااااهش ميکنم قبول کن...توروخداااا...

کلافه گفتم

-دخترخوب تواول بگوچي ميخواي...

-سرشوبيش ازپيش تويقش فروبردوتندتندگفت

-فرداشب داداش آرسام توويلامهموني گرفته شرطش براي حضورمن تومهموني اينه که...اينه که....توهم باشي تايه موقع من دست ازپاخطانکنم...من ميخوام که...که...توهم تواين مهموني باشي...

نشستم لب تختش وبي حوصله گفتم

-امکان نداره...

جلوم روي دوزانونشست وباالتماس گفت

-خوااااهش...فقط همين يبار...

-نميشه...

-امااگه توبخوا...

-چرااصرارميکني النا...شايدمشکلي دارن که نميتونن بيان...

ليوان آبي که آورده بودم نزديک دهنم تابخورموتوي دستم محکم فشردم وازبالاي ليوان به قامت ش که توي چهارچوبه درتکيه داده بودودست به سينه وباپوزخندزل زده بودبهم نگاه کردم...

النا-مثلاچه مشکلي داداش؟...

پوزخندش عمق گرفت

-مثلاشايدنميتونن باآدماي سطح بالادرست برخوردکنن يا...

-نظرم عوض شد...ميام...

النا-چي؟...راست ميگي ساحل؟واقعامياي؟...

باذوق دستاشومحکم کوبيدبهم...

-واااااي شنيدي آرسام؟يعني منم ميتونم بيام...

مجددروشوکردسمتم وگفت

-ساحل من که اشتباه نشنيدم گفتي مياي مگه نه؟...

همون طورکه نگاه غضبناکموتوي چشماي خاکستريه آرسام دوخته بودم براي الناسرتکون دادم..

**********

-ساحل جون اين چهارتاروبرات گذاشتم کناربروبپوش تاببينم کدوم بهتربهت مياد...

-حوصله ندارم النا...

-ساحل جونم بروبپوش ديگه...

باالتماس خيره شدتوي چشمام...

پوووففف

-کدوم لباسا؟...

باذوق گفت

-اوناکه توي کاورن...

لباساروبرداشتم ورفتم داخل حمام...

اولي يه دکلته ي مشکي که تاروي زانوم بودوروي قسمت بالاتنش سنگ دوزي شده بودويه کت روش ميخورد...

لباس دقيقاکيپ تنم بود...رفتم بيرون

خيلي خونسردوبي حوصله گفتم

-چطوره؟...

-واااااي خداي من فوق العاده شدي...

-خيلي خب ديگه چرتوپرت نگو...

-نه به خدامحشرشدي...

رفتم سمت حمام وبه غرغراي الناکه ازبي ذوقيه من شکايت ميکردگوش نکردم...

بعدي يه لباسه ماکسيه شکلاتي رنگ باآستيناي بلندوحريرکه روي قسمت کمرش بايه پاپيون قهوه اي تزيين شده بود...

رنگ لباس بارنگ چشمام هارموني جالبي به وجودآورده بود...

رفتم بيرون...الناباچشماي متعجب ودهن نيمه بازبهم زل زده بود...

-واي خداي من ...چي دارم ميبينم...هوري بهشتي؟...

برگشتم سمت حمام...

-هي ساحل وايسابينم کجاميري...

-بي توجه دروبستم لباسودرآوردم اون دوتاي ديگه خيلي بازبودن تصميم گرفتم همينوبپوشم...

النايه جفت کفش قهوه اي پاشنه ده سانتي بهم دادتاباهاش بپوشم...

ساعت پنج بازورمنوروي صندلي نشوندوبي توجه به غرغراي من موهاموباحوصله اتوکشيدوباگيره بالاي سرم محکم بست چتري هاي جلوموکشيدعقب وباگيربه موهام وصل کردبعدم صورتموباوسواس آرايش کرد...تهديدش کردم که آرايش غليظ نکنه وگرنه ميرم صورتموميشورم...

وقتي خودموتوآيينه ديدم ناخودآگاه زهرخندي زدم...الان اگه کسي منوميديدباورش نميشدکه اين دختره چشم عسلي خدمتکاره اين خونه باشه...

الناهم يه کت ودامن قرمزومشکي پوشيده بود...بي توجه به غرغراش که اصرارداشت بدون شال زيباترم ازش شال همرنگ لباسم گرفتم وانداختم روي سرم...دوست نداشتن نگاه هرزه ي مرداروم سنگيني کنه...مخصوصاتوي مهمونيايي ايناکه معلوم نيست چه غلتايي ميکنن...

ازصبح يه سري آدم ريخته بودن توويلاوصندلي وميزواينجورچيزامياوردن...

ازاتاق خارج شديم همه جاپربودازآدمايي که هرکدوم به سمتي ميرفتن...

النادستموکشيدومنوباخوش بردبيرون توي محوطه...اوووووووووه چه خبره اينجا...

-چرااينجاانقدرشلوغه...

صدايي مردونه ازپشت سرم به گوش رسيدوسوالموپاسخ داد

-چون اين يه ضيافته خيلي مهمه...

برگشتم سمت صدا...

باکت وشلوارمشکي خوش دوخت وکروات دودي دست به سينه جلوم وايساده بود...براي اولين باربه طورکامل چهرشوآناليزکردم ...

صورت شيش تيغ...بيني قلمي وخوش فرم...باراول حدس زده بودم بينيش عملي باشه ولي به پرستيژش نميخوردازاين پسراي شل وواررفته باشه که  مث دخترابه قروفرشون برسن امااولين بار باديدن چهره ي زيباي النامتوجه شدم که ذاتاهردوچهره هاي زيبايي دارن...پس حتمامادروپدرشون خوش قيافه بودن...

چشماي درشت وخاکستريش ولباي متناسب وخوش فرم... موهاي مشکي وپرپشتشوبه سمت بالاشانه زده بود...

باديدنم همزمان برق تعجب وشايدتحسين روتوي چشماي شيشه ايش ديدم...به طورواضح مشخص بودکه ازديدنم جاخورده...

-اِ...تو...پوووففف...تو...سعادتي؟....

خونسردباچشمايي که مطمئن بودم انعکاس بي تفاوتي درش مشخصه گفتم...

-اتنظارداشتيدکس ديگه اي روملاقات کنيدآقاي رستگار؟...

ازعمدروزي رستگارتاکييدکردم تاتاثيرگذارترباشه وحساب کاردستش بياد...

باحرصي که درصداش مشهودبودغريد...

-تو...تو...

باشنيدن صداي جيغي مجبوربه سکوت شد...

-واااااااااااااااي خوووووووودتي؟....

باحرکت نرمي برگشتم عقب تاببينم اينبارکي صحبتامونومتوقف کرد...

باديد اون دختري که اون شب خلوتموتوي بهشتم بهم ريخت شوکه شدم...

به مغزم فشارآوردم...

-اگه درست يادم باشه اسمت شيرين بودآره؟...

باذوق بچه گانه اي گفت

-واااااي آره خودمم...

-به به خانم عارف...

برخرمگس معرکه لعنت...پوووففف...قضيه جالب شدپس آرسام خان شيرينوميشناخت...

رفتارشيرينوبا دقت زيرنظرگرفتم...حسابي هول کرده بودوبريده بريده صحبت ميکرد...

-آه...سلام آقاي رستگار...خ...خب...من متاسفم متوجه شمانشدم بايد...بايدزودترسلام ميکر...

حرفشوقطع کرد...

-خيرمشکلي نداره...من بايدبرم به بقيه ي مهماناسربزنم...ازديدنتون خوشحال شدم خانم عارف...

-هم...همچنين آقاي رستگار...

بادورشدن آرسام شيرين نفسشوباآسودگي دادبيرون...

-پوووففف...لامصب آدم جلوش حرف کم مياره...

پوزخندزدم...

-اونوقت چرا؟...

باتعجب گفت

-يعني ازنظرتوجذاب نيست؟...

-درکل بدنيست البته اگه ازاون اخلاق گندش صرف نظرکنيم...بااينحال ازنظرمن واقعاغيرقابل تحمله...

طوري نگام کردکه انگاربه صحت عقلانيم شک کرده...

-وااااي خيلي متشخصه که...

-مثل اينکه تواين بحث مابه نتايج مشابهي نميرسيم پس بيخيالش...راستي تواينجاچيکارميکني؟...

انگارتازه ازبهت خارج شد...

-اِ راست ميگي خوب شدگفتي ...خب پدرمن عرصه ي کاريش باجناب رستگاريکيه براي همين اصولاتوي اينجورمهمونياشرکت ميکنيم...اماتو...

-مهمون افتخاري...

اين چي بودگفتم؟...خب دروغ که نگفتم ولي...

-وااااي فوق العاده شدي...ميدوني ازاون شب به بعدچقدرمنتظرتماست شدم؟...

خيلي کوتاه گفتم

-سرم شلوغ بود...

ريزخنديد

-بابايکم بامن مهربون باش بهت قول ميدم ازابهتت کم نشه...

نيشخندزدم

-هه ابهت؟...مسخرست توچرافکرميکني من ابهت دارم؟...

ژست متفکرانه اي به خودش گرفت وگفت...

-بدون اينکه خودت بخواي جذابي...واقعاميگم...شخصيت فوق العاده گيرايي داري...آدموجذب ميکني...

باشنيده شدن صداي الناحرفشونيمه رهاکرد...

-اِساحل تواينجايي؟...

شيرين باشادي غيرقابل وصفي گفت

-پس اسمت ساحله...وااااي چقدرجالب...چه اسم قشنگي داري...

الناباگيجي پرسيد

-اينجاچخبره ؟...اين کيه ساحل؟...

صادقانه روبه هردوشون گفتم...

-من ميخوام بشينم بااين کفشاخسته شدم...حوصله ي چرتوپرتاي شمادوتاروهم ندارم...

پشت نزديک ترين ميزنشستم که ازقضاحدوداوسط محوطه بود...

خيلي مختصردوتاشونوبهم معرفي کردم همين که حرفام تموم شدبه نوشيدني هاي روي ميزخيره شدم...

ميتونستم حدس بزنم که حداقل چندنوع مشروب سروشده براي همين تنهابه برداشتن تنگ آب پرتقال روي ميزاکتفاکردم...

برعکس شيرين که پشت سرهم حرف ميزدالناانگاريکم معذب بودومن بيخيال همه ي آدماي اطرافم آروم آروم آب پرتقالموميخوردم وبه رقصنده هايي که وسط پيست قرميدادن خيره بودم...

باتموم شدن آهنگ به الناوجام کمرباريک توي دستش خيره شدم که بافاصله ازمن کناريک پسرخوش پوش ايستاده بود...باحرکت سروابروبهش اشاره زدم بذاره سرجاش...

باالتماس بهم نگاه کردوجواب من تنهاکورشدن گره ي بين ابروهام بود...

لب پايينشودادجلووجاموسرجاش گذاشت...

چشم چرخوندم وافرادحاضروسرسري ازنظرگذروندم باقفل شدن چشمام توي يه جفت تيله ي خاکستري که بالبخندبه من والنانگاه ميکردنگاهموازسردادم روي مردکناريش يه مردميانسال بايه شکم برآمده وموهاي جوگندمي...که داشت تندتنديه چيزايي ميگفت وآرسام تنهادرپاسخ اون همه حرافي به تکون دادن سرش به نشانه ي تاييدحرفاي مردبسنده کرد...

آب دهنموقورت دادم وسعي کردم به سنگيني نگاهش که منوموردتهاجم قرارداده بودبي توجه باشم...

به شيرين نگاه کردم که داشت بلندميشد...

شيرين-ساحل من بايدبرم ولي اول شمارموسيوکن...

حوصله ي سروکله زدن باهاشونداشتم پس تندتندشماره اي که ميگفتوسيوکردم...بعدازخداحافظي ازم دورشد...

پاهاموتکون ميدادم وخيره به نقطه ي نامعلومي توي افکارم قوطه وربودم...که باصداي يه نفردرست کنارگوشم سه مترپريدم بالا...دستموروي قلبم گذاشتم...تندميزد...

باحرص برگشتم سمت صمت صداوباديدن پسري که صندلي نزديک بهمواشغال کرده بودوچسبيده به من بايه لبخندنگام ميکردلال شدم...

-اوه متاسفم ليدي ترسوندمتون؟...

دلم ميخواست دستموببرم بالاوبامشت بزنم تودهنش...پسره کودن مث جن يهوظاهرشده بعدميگه ترسوندمت...

اخمموپررنگ کردم...وبهش توپيدم...

-پ ن پ ازفرط خوشحالي وهيجان بودکه داشتم سکته ميکردم...

دهنش که بازشده بودتاحرفي بزنه باجمله ي تهاجمي من بسته شدوباتعجب زل زدبهم...

کمي ازآب پرتقالموخوردم  که نميدونم چيشدپريدتوي گلوم وبه سرفه افتادم...

دستشوکه ميخواست کمکم کنه پس زدم وبريده بريده گفتم...

-بيا...انقد...انقدرنگاه کردي تانزديک بودخفه بشم...

چشماش بيش ازپيش متعجب شد...

يه برگ دستمال کاغذي ازجعبه ي روبروم بيرون کشيدم ودوردهنموتميزکردم...

بهش نگاه کردم که هنوزداشت نگام ميکرد...قيافش خوب بودسنشم ميزد26يا27باشه...

غريدم

-توکه هنوزاينجانشستي؟...خيلي خب ...باشه...انقدبشين اينجاتاعلف زيرپات سبزشه...

معطل جوابي ازجانبش نشدم وبلندشدمورفتم سمت ساختمون...

**********

کولموروي شونم تنظيم کردم وگفتم

-من دارم ميرم الي...

باصداي خواب آلودي گفت

-ساحل خب امشبوميموندي ديگه...

-بايدبرم منتظرمن...

خميازه ي کشيدوگفت

-کيامنتظرن؟...

-الناميشه انقدرسوال نپرسي؟...

باصدايي که داشت روبه تحليل ميرفت گفت

-باشه ولي مواظب خودت باش...

سري تکون دادم ورفتم بيرون...

قدماموسمت درخروجي ساختمون تندکردم که صداش باعث شدمتوقف بشم...

-النابهت نگفته که ورودوخروج به اين خونه اين موقع شب ممنوعه؟...خانم سعادت؟...

دندوناموروي هم ساييدم...

-اين قوانين براي خدمه صدق ميکنه نه من...

-حوصله ندارم که اين بحثودوباره ازسربگيرم...متاسفانه بايدبگم که مجبوريدامشب اينجابمونيد...

به طورغيرارادي گفتم

-من بايدبرم منتظرمن...

پوزخندي روي لباش نقش بست

-ميتونيدبااون شخص هماهنگ کنيدکه امشب منتظرتون نباشه...

حرفش طعنه داشت...شايدم منظور...بهم برخورد...بايدجوابشوميدادم...

-شمانه رئيس مني نه ولي من که بهم امرونهي کني شبوکجابمونم ...من فقط پرستارخواهرتونم...من نهايتا پنج دقيقه ي ديگه منتظرميمونم اگه اين دربازشدکه شدامااگه نشد...اونوقت مجبورم يه طورديگه ازاينجابرم وديگه هم برنميگردم...اميدوارم متوجه حرفام شده باشي آقاي رستگار...

شعله هاي خشم توي چشماش زبانه ميکشيد...

-تو...تومنوتهديدميکني؟...

دست به سينه نگاش کردم...يه تاي ابروموانداختم بالاوباخونسردي گفتم...

-ميتوني هرچيزي که ميخواي اسمشوبذاري...

انگشت اشارشوگرفت سمتم ودرحالي که اززورعصبانيت نفس نفس ميزدگفت

-دختره ي خيره سر...تويه...تويه...

-چي شده داداش؟...

هه اينبارم يه نفررشته ي مکالممونوقيچي کرد...

بدون اينکه برگرده سمت النا...غريد

-بروتواتاقت...

صداي متعجب النابلندشد...

-شماداشتيددعواميکرديد؟...

دادي که زدستونهاي خونه لرزيد

-گفتم گمشوتواتاقت...

صداي النارنگ التماس گرفت...

-داداش...توروخدا...

نفس عميقي کشيد...

-باشه فقط اون صداتوببرحوصله ي التماساتوندارم...

آشغال عوضي انگارداره بانوکرش حرف ميزنه...

دوباره صداشوبلندکرد...

-فرزاد؟....

فرزادديگه خرکيه تواين گيرودار؟...

بلافاصله يکي ازخدمتکارا باعجله اومدسمت ما...

-بله قربان؟...

کم کم داشتم کنترل اعصاب نداشتموازدست ميدادم...

آرسام برگشت وهمين طورکه داشت ميرفت طبقه بالاخطاب به همون خدمتکاره گفت...

-درويلاروبازکن...

-اماقربان ساعت...

سرجاش متوقف شدوفريادزد...

-ازت نظرنخواستم...فقط کاري که گفتموانجام بده...

تعظيمي کردوگفت

-چشم قربان...

**********

سردردامونموبريده بود هيچ رقمه هم آروم نميشد...

توي اين هواي سردوسوزداربااين سردرد...لعنتي...

دونه هاي برف باسرعت ازآسمون ميومدن پايين وزمينوکفن پوش ميکردن...

اگه هرزمان ديگه بودحتماازشنيدن صداي خرت خرت برفاي زيرپام لذت ميبردم...ولي اين سردردباعث شده بودکه توي اون لحظه ازهمه چيزوهمه کس متنفربشم...حالت تهوع داشتم وسرم يکم گيج ميرفت...لباس زيادي تنم نبودواين يخ زدن هاسردردموتشديدکرده بود...

اين برفم که بعدازدوروزانگارهنوزم قصدقطع شدن نداشت...

واردويلاشدم  براي نگهبان سري تکون دادم وقدماموتندترکردم همين که واردساختمون شدم الناروديدم که روي مبل راحتي روبروي درنشسته وباپاش روي زمين ضرب گرفته...

باديدن من سريع ازجاش بلندشدواومدسمتم...

-واااااااي ساحل داشتم ديوونه ميشدم ...چراانقدديراومدي...اين چه سرووضعيه...

-من خوبم...

اخم کرد...

-چيوخوبم؟...داري يخ ميزني...دستات تيکه يخه...اي واي لباساتم که خيسه...بيابريم اتاق من...

دستوگرفت ودنبال خودش کشوندتماس دستاي گرمش بادستاي سردم حس خوبيوبهم منتقل کرد...انگارواقعاداشتم يخ ميزدم ومتوجه نشدم...شايدم بدنم ازسرماسرشده بوده  ...

پکيج وروشن کردورفت سمت کمدلباساش...

ناليدم

-الي يه مسکن بهم بده...

لباسايي که دستش بودوگذاشت روي تخت...

-مسکن براي چي؟...

-بده انقدرسوال نپرس...

شقيقه هاموماساژدادم...

النابانارضايتي گفت...

-بااين حالت لازم نبودبياي ...برف تنده سرماخوردي تواين هوا...تاتولباساتوعوض کني برات مسکن ميارم...

-باشه ...چندروزه حالوروزم اينطوره فک کنم سرماخوردم...درضمن من اينلباسارونميپوشم...

-چرت نگوساحل تاحالت بدترازايني که هست نشده بلندشوبرولباساتوعوض کن...

-من باهميناراحتم اصرارنکن...

يکي ازخدمتکاراروخبرکردوازش مسکن خواست همين که خدمتکارومرخص کرداومدسمتم وبه زورهولم دادتوي حمام...

ازپشت درگفت

-ببين ساحل تالباساتوعوض نکني حق نداري بياي بيرون اوکي؟...

عصبي وکلافه گفتم

-الناتاعصبي نشدم بازکن اين درو...

باپالگدي حواله ي دربسته کردم ودادزدم

-دِبهت ميگم بازکن اين لعنتيو...

-همين که گفتم ...بيخودي دادوقال نکن...

دردسرم هرلحظه بدترميشدوهرآن احتمال ميدادم که ازدردبيهوش بشم...باصدايي که به سختي شنيده ميشدگفتم...

-بده اون  لباسارو...

دروبازکردم ولباساروازش گرفتم به زوروبانفس نفس پوشيدمشون...

يه بلوزآستين بلندسرمه اي وسفيدباشلوارسفيد...

شالموازسرم برداشتم تاموهاي نمناکم خشک بشه...

الناروصداکردم...دروبازکرد...لباساموازم گرفت وآويزکردتاخشک بشه...

خندم گرفته بود...من حقوق ميگرفتم تاازالناپرستاري کنم ولي الان درست برعکس شده واون داره ازم پرستاري ميکنه...

سرفه ي خشکي کردم...

مسکن وآبوازروي عسلي کنارتخت برداشتم وخوردم...بااصرارالي روي تخت درازکشيدم...حالم هرلحظه وخامت بيشتري پيداميکرد...

دست سردالناکه روي پيشونيم قرارگرفت انگارازتوي آتيش  نجات پيداکردم...

صداي وحشتزده ي الناروشنيدم...

-وااااااي ساحل داري توتب ميسوزي دختر...

وديگه چيزي نفهميدم...

**********

سعي کردم چشماموبازکنم ولي تلاشم ثمري نداشت انگارباچسب بهم چسبونده بودنشون...

کم کم صداي هاي اطرافم واضح شنيده ميشد...

-دکترمحتشم حالش چطوره؟...

-تبش خيلي بالاست...سينوس هاش عفونت کرده...اگه به موقع خبرم نکرده بوديداحتمال تشنج وجودداشت...بايداستراحت کنه وداري هايي که تجويزميکنموسرساعت بخوره مرتب پاشويش کنيدودستگاه بخورتوي اتاق بذاريداهواي اتاق مرطوب باشه...

صداهاگنگ ونامفهوم شدن وديگه هيچي نفهميدم...

**********

باسستي چشماموبازکردم وسعي کردم توي جام بشينم...

-چيکارميکني ساحل؟...

-ميخوام بشينم...

-صدام به طورواقعاوحشتناکي گرفته وخش داربودوبه سختي به گوش ميرسيد...

-من ازکي اينجام؟...

-الان دوروزه که تبت  بالاست مدام به هوش مياي ودوباره ازهوش ميري...الان حالت خوبه عزيزم؟...ميخواي دکتروخبرکنم؟...

مدام حرفش توذهنم تکرارميشد...دوروز...دوروز...دوروز...

-اي وااااي کيارش ودريا...

-ساحل توهنوزخوب نشدي نميتوني  ازجات تکون بخوري...

-الي من بايدبرم...

-چي؟بري؟اگه نگران خواهربرادرتي نگران نباش...درضمن اگه ميخواي بااين حالت جايي بري اول بايدازروي نعش من ردبشي...الانم يکم استراحت کن تامن برم يه سوپ خوشمزه برات بيارم واي نميدوني چقدرخوشحالم که بهتري...

بابهت گفتم

-تواوناروازکجاميشناسي؟...

تعداد بازدید از این مطلب: 1308
بازدید : 1308
محمدبخش ابادی
6:28
پنج شنبه 27 آذر 1393

 

http://bayadedaykondi.persianblog.ir/post/168/+عکس خنده دار برای دخترا

http://afghanistan-girl.blogsky.com/tag/%D8%B9%DA%A9%D8%B3-%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D8%AE%D9%86%D8%AF%D9%87-%D8%AF%D8%A7%D8%B1

 

بچه های خوشمزه و خنده دار+عکس

کودک خنده دار+malistanmalistan.blogfa.com/post/100

آدمیّت کیلوی چند؟/عکس خنده دار و دیدنی از بچه ناز

عکس های خنده دار

عکس های خنده دار/ http://malistanmalistan.blogfa.com/post/100

عکس جالب و خنده دار از دوگربه خیلی عاشق !!

http://s5.picofile.com/file/8116053784/%D8%AE%D9%86%D8%AF%D9%87_%D8%AF%D8%A7%D8%B1%D8%AA%D8%B1%DB%8C%D9%86_%D8%AA%D8%B5%D9%88%DB%8C%D8%B1.jpg

خدایا می شه منو هم از این تنهایی در بیاری! مثل اون دوتا گربه بالایی!

این ام عکس خنده دار یک گربه با حال اما تنها!

سری جدید عکس های خنده دار و با مزه

سری جدید عکس های خنده دار و با مزه

خرخون خرخون که میگن اینه ها !

مجموعه عکس های فوق العاده خنده دار و بامزه

گلچینی از جدیدترین تصاویر طنز و جالب

جدیدترین مدل موی فانتزی

دیگه این مدلیشو ندیده بودیم!

 

اصلا دست به هیچ وجه نباید از روی دسته پلی استیشن برداشته بشه

به هیچ وجه!

عکس های خنده دار و بامزه

خب دیگه خسته شدم این آخر دیگه حالی برام نمونده 

خدا نگهدار تا برنامه بعد ….!

عکس های خیلی خنده درا

عکس های خنده دار و بامزه

عکس های خنده دار و بامزه

کدوم بیشعوری سوسیسای منو اینجوری کرده؟!؟

عکس های خنده دار و بامزه

یک روز خوب بارانی در آبادان!!

عکس های جالب

 

عاقا من باید زود برم جیش دارم

http://smelliafghan.blogfa.com/post/45

بچه ها دقیق نگاه کنید یاد بگیریم!

عکس های طنز خنده دار

سرو صدا نکنین خانواده ها خوابند!

http://s5.picofile.com/file/8126267076/%D8%B9%DA%A9%D8%B3_%D8%AC%D8%A7%D9%84%D8%A8_%DA%AF%D8%B1%D8%A8%D9%87_%D9%87%D8%A7.jpg

 

http://s5.picofile.com/file/8126267068/%D8%B9%DA%A9%D8%B3_%D8%A8%DA%86%D9%87_%D8%AE%D9%86%D8%AF%D9%87_%D8%AF%D8%A7%D8%B1%DA%86%D9%87.jpg

شیر اصل پاکستانی از تولید به مصرف !

http://s5.picofile.com/file/8126267034/%D8%AE%D9%86%D8%AF%D9%87_%D8%AF%D8%A7%D8%B1%D8%AA%D8%B1%DB%8C%D9%86_%D8%B9%DA%A9%D8%B3_%D8%A8%DA%86%D9%87.jpg

بله رسیدیم سر اصل مطلب: عاقا! هنـر نزد ایرانیان است وبس!!

عکس های خفن خنده دار

یکی از اتفاقات گند زندگی!

عکس های خنده دار و بامزه

عکس های خنده دار باحال

قیافه پسرا وقتی از جلوی دخترا رد میشن!

http://smelliafghan.blogfa.com/category/11عکس طنز و خنده دار

خدایی قبول دارین!؟

عکس های خنده دار و بامزه

من؛ وقتی از بابام پول تو جیبی میخوام!

عکس های خنده دار و بامزه

خروس غیرتی به این میگن!

عکس های خنده دار و بامزه

یک روز معمولی در خوابگاه پسران!

عکس های خنده دار و بامزه

 

عاقا! به بچه جوجه تیغی چی میگن آیا !؟ جوجه ی جوجه تیغی !؟

 

یه سوال دیگه هم دارم ، اینا رو چه جوری مامانش نوازش میکنه !؟

عکس طنز و خنده دار خیلی باحال و خفن

خلاقیت جالب

عکس های خنده دار و بامزه

بابا خالی بندی تا این حد آخه 

خدا پدر فیلمای هندی رو بیامرزه!

عکس های خنده دار و بامزه

دستشون درد نکنه، فکر سگه هم بودن

عکس های خنده دار و بامزه

خیلی دوس دارم بدونم اینایی که اولین قدم رو گذاشتن روی سیمان ها

چی فکر کردن که بقیه راه رو هم اومدن؟

عکس های خنده دار و بامزه

خداوکیلی آخرشه!

گاو تربیت کرده در حد اسب!

عکس های خنده دار و بامزه

هدف از این کار چی میتونه باشه عایا؟!

عکس های خنده دار و بامزه

دوش و شیر پا شوی قبل از ورود به منزل!

از واجبات بعضی از آقایان!

عکس های خنده دار و بامزه

عکس های خنده دار جدید باحال

...

جدیدترین متد قفل امنیتی

عکس های خنده دار و بامزه

شکار صحنه

عکس های خنده دار و بامزه

مدل جدیدشه!

عکس های جالبناک و خنده دار مدل کفش

امروز یک سگ

فردا کل جهان!

عکس های خنده دار و بامزه

شکار صحنه!

عکس های خنده دار و بامزه

مجموعه خاطرات یک پسر، به همراه رایحه خوش بوی باقالی پخته!

عکس های خنده دار و بامزه

شباهت در حد رونالدینیو و رونی!

عکس های خنده دار و بامزه

کاری از واحد تعمیر و ترمیم و بازسازی بافت های فرسوده!

با تشکر از واحد حمل و نقل

بخش پشتیبانی، بخش ترابری، مدیریت روابط عمومی، تیم تدارکات

و با تشکر ویژه از مهندسین متخصص و  نیروی انسانی سازمان

عکس های خنده دار و بامزه

شک نکنید کار یه مرده وگرنه زن ها که عرضه ندارن!!

عکس های خنده دار و بامزه

اههههههه …. اینم افتاد

باید یکی دیگه رایت کنم!

عکس های خنده دار و بامزه http://jokebest.blogfa.com/tag/%D8%B9%DA%A9%D8%B3-%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D8%AE%D9%86%D8%AF%D9%87-%D8%AF%D8%A7%D8%B1

موشام کو؟؟؟

عکس های خنده دار و بامزه

صندلی روزهای جمعه تعطیل است!

عکس های خنده دار و بامزه

زامبی بادام زمینی!

عکس های خنده دار و بامزه

شکار صحنه

عکس های خنده دار و بامزه

ژاکت خانواده!

عکس های خنده دار و بامزه

اسم این حیوون رو که می دونه؟

حیوان عجیب و خنده دار+عکس

عکس باحال خنده دار

شکار صحنه

عکس های خنده دار و بامزه

ابتکار و خلاقیت بسیار جالب

عکس های خنده دار و بامزه

اون آقاهه که هیچی

دختر خوب، شما احساس نکردی سایه افتاده رو چشت آیا!؟

عکس های خنده دار و بامزه

متاسفانه در بعضی مواقع اینجوری میشه!

عکس های خنده دار و بامزه

آخر رفاقت و دوستی

عکس های خنده دار و بامزه

بدو بدو  کباب مقاومتیه!

عکس های خنده دار و بامزه

عکس لو رفته خفن خانوادگی

خخخخخ... زن باید به آقاش تکیه داشته باشه!!http://static.ninisite.com/smileys/l/l_23.gif

چندتا عکس خنده دار جدید مخصوص بچه های باحال

اول بگین قربون همه باباهای مهربون

بابا جون بیشتر بخون منم باهات بخونم یاد بگیرم :|

بچه های خنده دار+عکس

خنده دارترین عکس باحال بچه ها و دخترها

دختر همسایه بهم می گه زشتی! خدا وکیلی من زشتم؟

عکس های جالب و خنده دار از بچه ها و کودکان

 

نظر بدین تشویق شیم عکس های  خنده دار تر بذاریم (●̮̮̃•̃)

http://s5.picofile.com/file/8126267092/%D8%B9%DA%A9%D8%B3_%D8%AE%D9%86%D8%AF%D9%87_%D8%A8%DA%86%D9%87.jpg

تعداد بازدید از این مطلب: 1406
بازدید : 1406
محمدبخش ابادی
6:25
پنج شنبه 27 آذر 1393

سعي شده به هيچ يک از اقشار جامعه توهين نشود و اس ام اس خنده دار با دقت زيادي در اين سايت منتشر شده است که هيچ کس ناراحت نشود و در عين حال ادب هم حفظ شود.

---------------------------- مسيج خنده دار . اس ام اس جوك . طنز و سرگرمي ----------------------------

   يه توپ دارم قلقليه ....... موهاي سرم فرفريه ..... مسيج جديد نداشتم سرت كلاه گذاشتم

---------------------------- مسيج خنده دار . اس ام اس جوك . طنز و سرگرمي ----------------------------

   امروز سالگرد تولد پت و مته ! تو هم مثل من اين روز رو به خنگ ترين کسي که ميشناسي تبريک بگو!!! جنبه داشته باش واسه خودم نفرست

---------------------------- مسيج خنده دار . اس ام اس جوك . طنز و سرگرمي ----------------------------

   برداشتن قدمهاي بزرگ در زندگي باعث پاره شدن خشتك انسان ميشود

---------------------------- مسيج خنده دار . اس ام اس جوك . طنز و سرگرمي ----------------------------

   دو تا يارو داشتن تو يه ماشين بمب كار ميذاشتن يكيشون به اون يكي ميگه: اگه اين بمب الان منفجر شه چي كار كنيم؟ اون يكي ميگه نگران نباش من يكي ديگه دارم

---------------------------- مسيج خنده دار . اس ام اس جوك . طنز و سرگرمي ----------------------------

   يارو داشت گريه مي کرد. باباش پرسيد چي شده؟ گفت: عاشق شدم! باباش گفت حالا عاشق کي هستي؟ گفت: هر کسي که شما صلاح بدوني

---------------------------- مسيج خنده دار . اس ام اس جوك . طنز و سرگرمي ----------------------------

   بند تمبونتيم، ولمون کني هم ما ميريم هم آبروتو مي بريم

---------------------------- مسيج خنده دار . اس ام اس جوك . طنز و سرگرمي ----------------------------

   بچه يارو از پدرش مي‌پرسه: بابا، ماه نزديك‌تره يا اصفهان؟ يارو ميزنه پس گردنش و ميگه: آخه پدرسگ، معلومه ديگه، مگه تو از اينجا ميتوني اصفهان رو ببيني

---------------------------- مسيج خنده دار . اس ام اس جوك . طنز و سرگرمي ----------------------------

   اگر خسيسه برات يه اس ام اس (پيامک) داد ، بدون که به يادته ، اگردو تا اس ام اس (پيامک) فرستاد بدون که خيلي خاطرت مي خواد ، اگر سه تا اس ام اس (پيامک) فرستاد ، بدون که موبايل مال خودش نيست

---------------------------- مسيج خنده دار . اس ام اس جوك . طنز و سرگرمي ----------------------------

   مي دوني سر دره مطب جراحي پلاستيک چي نوشته؟لولو تحويل ميگيريم هلو تحويل ميديم

---------------------------- مسيج خنده دار . اس ام اس جوك . طنز و سرگرمي ----------------------------

   مي خواستم شمع باشم تا آخر عمر برات بسوزم... ولي نامرد اديسون برق رو اختراع كرد

---------------------------- مسيج خنده دار . اس ام اس جوك . طنز و سرگرمي ----------------------------

   به يارو ميگن چرا زنتو باچاقو كشتي ميگه والا وضع ماليمون خوب نبود كه تفنگ بخرم

---------------------------- مسيج خنده دار . اس ام اس جوك . طنز و سرگرمي ----------------------------

   يارو نشسته بود سر جلسه کنکور. سؤالا رو پخش مي کنن و يارو اول يه پنج دقيقه اي مبهوت به سؤالا خيره ميشه . بعد يه پنج تومني از جيبش در مياره شروع مي کنه تند تند شير يا خط کردن و پاسخ نامه رو پر ميکنه . بعد 50-40 دقيقه مراقب ميبينه يارو خيس عرق شده و مرتب يه سکه رو ميندازه بالا و زير لب فحش ميده . ميره جلو مي پرسه داري چيکار ميکني؟ يارو مي گه همه سؤالا رو جواب دادم . دارم جوابامو چک ميکنم

---------------------------- مسيج خنده دار . اس ام اس جوك . طنز و سرگرمي ----------------------------

   افسر داشته امتحان رانندگي ميگرفته. از يارو ميپرسه: اگه يه نفر وسط خيابون بود، بوق ميزني يا چراغ؟ يارو ميگه: برف پاك كن جناب سروان! افسر تعجب ميکنه، ميپرسه: يعني چي؟ يارو ميگه: جناب سروان، يعني يا برو اين طرف يا برو اون طرف

---------------------------- مسيج خنده دار . اس ام اس جوك . طنز و سرگرمي ----------------------------

   بي غيرته پاي كامپيوتر جو گير ميشه زنشو سند تو ال ميكنه

---------------------------- مسيج خنده دار . اس ام اس جوك . طنز و سرگرمي ----------------------------

   اگه ديدي جواني بر درختي تکيه کرده بدان بنزين نداره سکته کرده

---------------------------- مسيج خنده دار . اس ام اس جوك . طنز و سرگرمي ----------------------------

   از خـدا يـه گل خواسـتــم،اون بـه مـن يـه بـاغ داد من از خدا يه درخت خواستم،اون به من يه جنگل داد ميترسم از خدا تو رو بخوام بهم يک گله گوساله بده

---------------------------- مسيج خنده دار . اس ام اس جوك . طنز و سرگرمي ----------------------------

   به يارو ميگن بچت حشيش مي‌كشه ميگه حشيش چيه؟ ميگن يه چيزيه كه آدم مي‌كشه و ميره تو فضا. شب پسرش مياد خونه و يارو بهش ميگه اصغر حشيش مي‌كشي؟ پسره ميگه نه بابا چطور مگه؟ يارو ميگه خفه شو پدر سگ، مردم تو آسمونا ديدنت

---------------------------- مسيج خنده دار . اس ام اس جوك . طنز و سرگرمي ----------------------------

   از يارو مي پرسن؟ چه طوري يارو شدي ؟مي گه: اولش تفريحي بود

---------------------------- مسيج خنده دار . اس ام اس جوك . طنز و سرگرمي ----------------------------

   به يارو ميگن علي يارت ميگه ما تيممون تكميله يار خودتون

---------------------------- مسيج خنده دار . اس ام اس جوك . طنز و سرگرمي ----------------------------

   يه روز به يارو مي گن : دو دو تا ميگه : 4 تا مي گن :اه اه جکو خراب کردي رفت



اس ام اس خنده دار باحال,پيامک خنده دار

  يـه دوس‌ دخــدر موفرفري هم نداريم، لُــپش رو بکشيم بگيم: چطوري بَـبَـعيه من؟! اونم ذوق کنه . . . بگه: بَـــــــــــــــــــــــــــع

_-_-_-_-_-_-_-_پيامک خنده دار_-_-_-_-_-_-_-_

اينايي که ميگن ?? دسامبر دنيا تموم ميشه همونايي هستن که رفتن پشت بوم آرم پپسي را ببينن

_-_-_-_-_-_-_-_پيامک خنده دار_-_-_-_-_-_-_-_

مادربزرگم هميشه ميگه موقع خوردن آب حتما ? بار بسم اللّاه بگيد , چون ? تا جن در آب وجود داره …. . . . ? تا هيدرو جن و ? اوکسي جن

_-_-_-_-_-_-_-_پيامک خنده دار_-_-_-_-_-_-_-_

يکي از آپشن هاي عطر مشهدي اينه که براي از بين بردن بوش بايد اون قسمت از بدن رو قطع کني !

_-_-_-_-_-_-_-_پيامک خنده دار_-_-_-_-_-_-_-_

سوار تاکسي بودم ، ديدم يه دختر خوشگل و سنگين جلو نشسته پياده شد ، دست کرد تو کيفش ، گفتم مهمون ما باش خانوم خوشگله ديدم از تو کيفش يه قبض در آورد داد به راننده گفت : ” اين قبض و بگير، بابا , وقت برگشتن برو عکسهاي منم از آتليه بگير ” هي سرخ و سفيد مي شدم ، خواستم جمعش کنم، گفتم : ” دخترتون هستن ، ماشالا چقد حالت چشما و فرم صورتشون شبيه شما بود ” راننده گفت ” بيخود شيرين زبوني نکن ، الان مهمون کردنو بهت نشون ميدم…!!!

_-_-_-_-_-_-_-_پيامک خنده دار_-_-_-_-_-_-_-_

برو حاجي من توي ? ترم کلا ??واحد پاس کردم منو از ?? دسامبر ميترسوني

_-_-_-_-_-_-_-_پيامک خنده دار_-_-_-_-_-_-_-_

حواسمو پرت کردم افتاد زمين دستش شکست |: الان حواسم دستش درد ميکنه

_-_-_-_-_-_-_-_پيامک خنده دار_-_-_-_-_-_-_-_

اخبار ميگه: از هر ? ايراني، ? نفر از اسهال رنج م?بره… . . . ا?ن ?عن? اون چهار تا? د?گه از اسهال لذت م?برن…؟!!!

_-_-_-_-_-_-_-_پيامک خنده دار_-_-_-_-_-_-_-_

وقتي فهميدم هوا آلوده است تصميم گرفتم يه کاري کنم که بلکه باروون بياد اين بود که به خودم گفتم بهتره که ماشينم رو ببرم کارواش …! . . . آخه هروقت ماشينم رو مي شووورم باروون مي گيره …!!

_-_-_-_-_-_-_-_پيامک خنده دار_-_-_-_-_-_-_-_

نمي دونم چه حکمتيه که هم بيکارم ، هم وقت نمي کنم يه هيچ کاري برسم

_-_-_-_-_-_-_-_پيامک خنده دار_-_-_-_-_-_-_-_

دارم قل?ون م?کشم فوت م?کنم ب?رون پنجره . . . بلکه شنبه هم تعط?ل بشه…!!!

_-_-_-_-_-_-_-_پيامک خنده دار_-_-_-_-_-_-_-_

تا حالا دقت کردين بعضي وقتا تو آينه به خودتون نگاميکنين ميبينين چقد خوشگلين،بعد…. . . . با گوشي که از خودتون عکس ميگيرين ميبينيد شبيه “اورانگوتان” شدين

_-_-_-_-_-_-_-_پيامک خنده دار_-_-_-_-_-_-_-_

ساق پا چيست ؟ . . . وسيله اي براي يافتن ميز در تاريکي !

_-_-_-_-_-_-_-_پيامک خنده دار_-_-_-_-_-_-_-_

شک ندارم که ديگه ?? دسامبر پايان دنياست . . . منم مثل خيلي از شما قبول نداشتم… اما امروز يه صحنه اي ديدم باور نکردني… دختره راحت پارک دوبل کرد!!!!

_-_-_-_-_-_-_-_پيامک خنده دار_-_-_-_-_-_-_-_

د?شب سوار پورشه ام شده بودم و تو خ?ابون دور م?زدم باهاش ?هو ?ک? پر?د جلوم تا خواستم ترمز کنم . . . پام گرفت به لحاف و پاره شد!!!

_-_-_-_-_-_-_-_پيامک خنده دار_-_-_-_-_-_-_-_

حتي اگه کسي بهت بدي کرد بازم هيچ وقت قلبش رو نشکون…!! چون فقط يه قلب داره…!! بزن دندوناشو بشکن که ?? تا داره لامصب…!!

_-_-_-_-_-_-_-_پيامک خنده دار_-_-_-_-_-_-_-_

يکي از بچه ها روايت ميکرد: رفته بودم سربازي، روز اول نشوندنمون رو زمين… جناب سروان داد زد : کي اينجا ليسانس رياضي داره؟!! منم با ذوق و شوق دستمو بردم بالا گفتم : من جناب!!! گفت : پاشو اينا رو بشمار!!

_-_-_-_-_-_-_-_پيامک خنده دار_-_-_-_-_-_-_-_

هـرکـاري ميکنــم آيفـونـم بـه اينتـرنــت وصــل نميشــه . . . دکمـه شـو کـه ميــزنـم در خــونـه بـاز ميشــه ..!! پس اين ملّت چي ميگن ما با آيفون ميايم اينتـرنــت؟؟

_-_-_-_-_-_-_-_پيامک خنده دار_-_-_-_-_-_-_-_

من قبلاها به بدنم شامپو بدن خارجي ميزدم ، اما از وقتي فهميدم تو روز قيامت قراره بر عليه من شهادت بدن ، بهشون گريس هم نميزنم ، آدم فروش هاي پس فطرت…!

تعداد بازدید از این مطلب: 1293
بازدید : 1293
محمدبخش ابادی
4:51
پنج شنبه 27 آذر 1393



به شيشه هاي مه آلودتاکسي نگاه کردم باانگشت نوشتم...من تنهام...قطرات آب ازبالاي نوشته روون شدن...لبخندتلخي زدم

-توهم گريه ميکني؟...

به گوشيم نگاه کردم توي شيشه ي سياهش عکس صورتم افتاد....بعدازمدت هاخودموآناليزکردم...

گيراترين عضوصورتم چشماي درشت و عسلي رنگم بود...يادم به حرف باباافتاد

آدم وقتي توچشمات نگاه ميکنه وجودشوسراسرشيريني ميگيره انگارعسل تو چشماته دختر...آدم ازشيرينيش غرق لذت ميشه...

بيني قلمي وخوش فرم ...لباي قلوه اي وپوست سفيدوموهاي خرمايي رنگ...يه چهره ي بي نقص...پرکشيدم به دورانه کودکيم وقتايي که باباميخواست لوسم کنه ميگفت

فتبارک الله احسن الخالقين...

باصداي راننده که ميگفت

-رسيديم خواهر..

به خودم اومدم...

**********

به ساعت نگاه کردم...10...

دلوزدم به دريالباس پوشيدم وتاکسي گرفتم...امشب دلم بدهواي بهشتموکرده بود...

تارسيدن به بهشتم يه حساب سرانگشتي کردم...خرج تاکسايي که اين مدت گرفته بودم خيلي شده بودوپس اندازم روبه اتمام ...

بايدازاين به بعدبه اتوبوس ومتروفکرکنم...

پياده شدموراه افتادم سمت بهشتم بااينکه شب بودولي پارک مملوازآدمايي بودکه داشتن ازاين هواي پاک نهايت استفاده روميبردن...

رفتم ورفتم هرچي جلوترميرفتم تعدادآدماکم وکمترميشدازبين اون دوتادرخت نزديک به هم گذشتم وپابه بهشتم گذاشتم...

همه جافقط فضاي خالي بودبدون هيچ درختي فقط يه تخته سنگ اون وسط بودوهمه جاتاچشم کارميکردفقط چمناي بلندبودنسيمي که ميومدچمناروتکون ميدادومن عاشق اين صدابودم...چشماموبستم وبالذت به صداي پيچش نسيم لابلاي چمن هاگوش سپردم...

رفتم جلوتروروي تخته سنگ نشستم...

-ازاينجاآسمون به خوبي پيداست نه؟....

ازصدايي که پشت سرم شنيدم جاخوردم يکم جابجاشدم وگفتم...

-کي هستي وچي ميخواي؟...

يه دخترباقيافه ي بانمک تقريباهم سنوسال خودم... ازچشماش شيطنت بيدادميکرد...دستاشوبردبالاي سرش وگفت

-نترس بابامن تسليمم نه جنم نه پري فقط اومدم اينجاتايکم خلوت کنم ...

بااخم گفتم

-من نترسيدم...

باپرروييه تمام بدون تعارف نشست کنارم وگفت

-باشه بابا اصن توشجاع حالايکم اون اخماتوبازکن آدم رغبت کنه نگات کنه....اسم من شيرينه توچي؟...

ازاين همه وقاحت وپررويي اين دخترتعجب کردم...پوووفففف اين ديگه کيه...

گره ي ابروهامومحکم ترکردم وگفتم

-به تومربوط نيست بکش کنار...

ازجاش بلندشدوگفت

-باشه باباحالاچراپاچه ميگيري....

ازکيفش يه دفترچه باخودکاردراوردتندتنديه چيزايي نوشت برگه روپاره کردوگذاشت روي سنگ...

-ببين خانم ايکس...چون اسمتونميدونم ميگم ايکس...بهت ميخوره دخترخوبي باشي ازت خوشم اومده اين شمارمه نميدونم چرابهت اعتممادميکنم ولي خب به دلم نشستي يه جورايي احساس ميکنم مثل خودمي...باورکن من نه رفيق ناباب دارم نه دختربديم پاکه پاکم...حتماباهام تماس بگيرمنتظرتم...

بعدم برام دستي تکون دادوباسرعت منوکه توي بهت بودم رهاکردورفت...

**********

چشماموبازکردم....نورشديدي چشماموزددستموحائل بين چشمامونورخورشيدکردم...

کشوقوسي ه بدنم دادم... بايادآوريه قرارامروزم مثل فشنگ ازجام بلندشدم گيج دورخودم ميچرخيدم وبه بي فکري وحواس پرتيم لعنت ميفرستادم...

گوشيموازداخل جيبم درآوردم وبه ساعت نگاه کردم...هفتونيم...

اخرين حرفاي ديروزش توگوشم زنگ زد

(مدارکتونوفردابياريدوراس ساعت هفت اينجاباشيد)...

واي مدارم

بايادآوريه مدارک باکف دست ضربه اي به پيشونيم زدم...

ولي ديگه وقتي نداشتم که بخوام برگردم خونه...

پولايي که همراهم بودوچک کردم...پوووفففف خداروشکرانقدري بودکه کفاف رفت وبرگشتموبده...

انگاراينبارم بايدازخيراتوبوس ومتروبگذرم وباهمون تاکسي برم...

**********

دوتقه به درزدم...باکمي مکث گفت

-بياداخل...

تنهاصدايي که سکوت اتاقوميشکست صداي قدماي من بود....بافاصله ي نسبتازيادي ازميزش وايسادم...

-بشين...

-راحتم...

وقتي ميگم بشين يعني بگيربشنين سرجات...

بي توجه گفتم

-گفتيديه سري نکاتوبايدبهم بگيد...

پوزخندي زدوهمين طورکه دستش توي جيبش بودوقدم ميزدگفت

-به اونم ميرسيم ولي قبلش شمابه من يه توضيح بدهکاريدخانم سعادت...

يه تاي ابروموانداختم بالا

-متوجه منظورتون نميشم...

-به نظرشماحدودادوساعت تاخيراونم روزاول کارتون يکم زيادنيست؟....

دوتادستشوگذاشت روي ميزخم شدسمت من وگفت

-من ازبي نظمي متنفرم وهيچگونه کوتاهي رودرقبال وظايفتون نميپذيرم...

دندوناموروي هم ساييدم وسعي کردم لحن تحقيرآميزشوناديده بگيرم...

-مشکل برام پيش اومد....

صاف وايسادوبانيشخندگفت

-اين بار...تاکيدميکنم فقط اينبارناديده گرفته ميشه...اميدوارم ديگه خواب نمونيدخانم سعادت...

ازحرفش شوکه شدم...

-پف چشماتون وسرووضع آشفتتون مشکلتونولوميده...

دلم ميخواست بادوتادستام انقدرگردنشوفشاربدم تاجلوي چشمام جون بده...پسره آشغال...

بيشترازاون ازدست خودم عصبي بودم...باصداش به خودم اومدم...

-بسيارخب بايدوضعيت الناروبرات توضيح بدم...الناتازه ترک کرده اجازه ي خروج ازاتاقشوفعلانداره...غيرازمواقعي که کابوس ميبينه مشکلي نداره...وظيفه ي توفقط اينه که به نوعي کنارش باشي تاتنهانباشه وذهنش دوباره پرنکشه سمت اون زهرماري...مفهومه؟...درضمن...

صداي وحشتزده ي خدمتکارباعث شدحرفشونيمه رهاکنه...

-قربان خانم دروروخودشون قفل کردن وهرچي صداشون ميکنيم جوابي نميدن...

هه...اين باردومه که يه نفربين حرفاي منوجناب رستگارظاهرميشه وحرفشوقطع ميکنه...

بادادي که زدخدمتکاربيچاره رنگش پريد...

-پس شماواون دوتالندهوري که گذاشتم اونجامراقب باشيد داشتيدچه غلتي ميکرديد؟....

دويدسمت دروازبين دندوناي قفل شده روبه خدمتکارغريد...

-دکترمحتشموخبرکن...

مرددبودم بين رفتن وموندن...ترديدوگذاشتم کناروباقدماي آهسته رفتم سمت همون اتاقي که اوندفعه دختره يابه قولي الناروبردن توش...

صداي جيغوگريه ازپشت دربسته ي اتاق ميومدوپسره همين طورکه داشت پشت دراتاق رژه ميرفت ودست توموهاش ميکشيدازش ميخواست دروبازکنه...يهووايسادپشت درباپاضربه اي حواله ي درکردونعره زد

-الناياهمين الان دروبازميکني ياميشکنمش ...اونوقت تضميني نميکنم که زندت بذارم...

صداي جيغوگريه لحظه اي ساکت شدوکمي بعددرباصداي تيکي بازشد...

رفتم جلوتکيه دادم به چهارچوب درودست به سينه زل زدم بهشون...اولين نظريه اي که به ذهنم رسيداين بودکه خواهربرادرباشن اينوازرنگ چشماشون حدس زدم دوجفت تيله ي خاکستري وشيشه اي...

بادستاش شونه هاي الناروگرفتوگفت

-آروم باش ببين من اينجام آروم باش النا...

باگريه وعجزناليد...

-سردمه ...بروبيرون آرسام بگوبرام بيارن حالم خوب نيست داداش...

حدسم به يقين تبديل شد

فريادزد

-الناخفه شوووووو...خفه شوتاخودم  نفستونبريدم...ديگه ازدست اين بچه بازيات خسته شدم ميفهمي؟؟؟خسسسسسته...

صداي گريش اوج گرفت وناليد...

-داداش توروخدا...

بادادي که زدپرده ي گوشم لرزيد...

-اون دهنتوببندتانبستمش...

گلدون کيريستالي که روي ميز کنارتخت بودوبرداشت وباتمام توانش پرت کردتوي ديوارروبروش ...گلدون هزارتيکه شد...

الناجيغ خفه اي کشيدوناليد

-آرسام...داداش...

باحمله ورشدنش سمت الناديگه صبرکردنوجايزندونستم...رفتم داخل وفريادزدم

-بس کن جناب رستگار...

دستش که آماده ي سيلي زدن بودتوي هواخشک شد...کم کم دستشومشت کردوآوردپايين برگشت سمت من وبايه نگاه اجمالي رفت بيرون...

دخترک بيچاره توي سه گوشه ديوارجمع شده بودوزانوهاشوبغل کرده بود...رفتم سمتش دستمودرازکردم سمتش...

اول بهم نگاه کردولي بعدش دستموگرفتوخودشوپرت کردتوي بغلم وصداي هق هقش اوج گرفت...

**********

 

دروبازکردم درياباچشماي اشکي وبدن لرزون دويدسمتم پايينه مانتوموگرفت وباگريه گفت

-آ...آبجي...توروخدابياااااا....کيارش...

نفس کشيدن ازيادم رفت ...کفشامودرآوردم پرت کردم توي ديوارودويدم توي اتاق...هرچي به اتاق نزديک ترميشدم صداي دادوفرياداواضح ترميشدازبين صداهاجيغاي کيارشوشخيص دادم...

معطل نکردم وبابدني که ازشدت خشم ميلرزيدرفتم داخل...

باصحنه اي که ديدم به نفس نفس افتادم وماهيچه هام منقبض شد...

رفتم سمت قاسم که باکمربندافتاده بودبه جون کيارش...عوضي معلوم نبوددوباره چه کوفتي کشيده که حالش دست خودش نيست...

ازپشت انقدرمحکم هولش دادم که افتادروي زمين...

بااينکه هيکل ظريفي داشتم ولي قدرت بدنيم زيادبودياشايدم اون سگ صفت خيلي ضعيف بود...کمربندوازروي زمين برداشتم ...کيارش لنگ لنگان اومدپشتم وايسادومانتوموچنگ زد...

خون جلوي چشماموگرفت کمربندوبلندکردم وضربه ي اولوزدم سگک کمربنددرست فروداومدوسط کمرش بانعره اي که ازدردکشيدديواراي خونه به لرزه دراومد...

دادزدم

-که زورت رسيده به اين طفل معصوم آررررره؟...مگه نگفته بودم دستت بهشون بخوره دودمانتوبه بادميدم؟...

بلندترازقبل فريادزدم

-گفته بودم يانگفته بودم؟...

ضربه ي دوم

-آشغاله پست فطرت باتوام حيوون...چرالال شدي؟...تواصلابويي ازانسانيت بردي؟تواون ذات کثيفت چيزي به اسم وجدان وجودداره؟...

ضربه ي سوم

يک باره ديگه دست کثيفت بهشون بخوره دنياروازوجودانگلت پاک ميکنم وشرتوکم ميکنم...خرفهم شد؟...

**********

براي بارهزارم توجام غلت زدم...

لعنتي هيچ رقمه خوابم نميبرد...

سرجام نشستم کيارشودرياروبوسيدم...زانوهاموبغل کردم وبهشون خيره شدم...

دلم براشون ميسوزه ...خودم که خودم....اين بيچاره هاهم تابه الان ازاين دنياخيري نديدن...به کجاي اين دنيابرميخورداگه ماهم الان خوشبخت بوديم؟...اگه بابام زنده بود...اگه اون عوضيا...آه ه ه ه...قسم خوردم...قسم خوردم که نذارم خونش پايمال بشه...حتي اگه يه روزازعمرم باقي مونده باشه نابودشون ميکنم....وجودنحسشونوازروي زمين پاک ميکنم...کاري ميکنم که طعم زهروباتموم وجودشون حس کنن...ازاين همه تلخيه سرنوشت که نصيب ماشديکمشم مال اوناباشه...مگه چي ميشه؟؟...

وقتي اوني که اون بالاست حق روبه حق دارنميرسونه ...خودم بايددست به کاربشم...ديگه خيلي وقته ازاون بالاييه قطع اميدکردم...خيلي وقته...

لباساموپوشيدم ورفتم توي حياط...نشستم لب حوض به تصويرماه که توي آب ميرقصيدوزيباييشوبه رخ ميکشيد نگاه کردم...

ماه هم پوچه...اونم ازخودش هيچي نداره...اونم زيباست ولي چه فايده وقتي نورشوازخورشيدميگيره؟...

**********

واردساختمون شدم ويک راست راه اتاقه الناروپيش گرفتم توي راهروجناب رستگارياهمون اقاآرساموديدم که ازدورداشت ميومدصاف زل زدم به روبرووبدون توجه به حضورش راهموادامه دادم اماباصداش متوقف شدم...

-وقتي يه خدمتکاراربابشوميبينه سلام ميکنه نه خانوم سعادت؟...

گره ي ابروهامومحکم کردم...

-من خدمتکارشمانيستم...

صداي پوزخندعميقش مثل وزوزمگس اعصابمومتشنج کرد...

-پس ميشه بگيدشماکي هستيد؟...

-من فقط پرستارخواهرتونم...

چندتاسرفه ي پياپي کرد...

-خانم پرستار(باتاکيد)حيف که حالم مسائدنيست...

بدونه اينکه تغييري توحالتم ايجادکنم گفتم

-منم براي لحظه لحظه ي زندگيم ارزش قائلم ونميخوام بيهوده صرفش کنم پس بااجازه جناب رستگار(باتاکيد)...

هنوزيک قدمم برنداشته بودم که صداش توي راهروطنين اندازشد...

-راستي خانم سعادت شماهنوزمدارکتونوبه من تحويل نداديد...

يفموازروي دوشم برداشتم زيپشوبازکردموپوشه ي مدارکوگرفتم سمتش...

ازچهره ي ملتهب وتب دارش پيدابودکه سرماخورده...

-بگيريدش آقاي رستگارهمه چيزتمام وکمال توشه...

خيره به چشمام پوشه روگرفتوگفت

-بهم بگوآقا...اينطورراحت ترم...

نفس عميق...نفس عميق...حقش بوديه مشتبزنم پاي اون چشم خوشگلش تاحساب کاردستش بياد...مرتيکه يابو...

جوابي بهش ندادم وپشتموکردم بهش ورفتم سمت اتاق النا...صدام زد

-هي کجا؟...

بي توجه وارداتاق شدم ودروبستم...

**********

النادخترخوبي بود...برخلاف اون چيزي که فکرميکردم حرکاتش تماماشادوسرزنده بود....به جزمواقعي که کابوس ميديدوبايدبه زورمحارش ميکردم...

درمورداعتيادش سوالي نپرسيدم واونم توضيحي بهم نداد...

توي اين دوهفته اي که اونجاکارکرده بودم حسابي بهم انس گرفته بود...فقط يه مشکل اين وسط باعث آزارروح وروانم ميشدواين مشکل چيزي نبودجز...

(آرسام)

آدم عجيبي بود...رفتاراي ضدونقيضش گيجم ميکرد...شخصيت متغيري داشت...گاهي مغرور...شاد...جدي...شيطون...ناراحت...

بيشتراوقات چندتايي ازدوستاش دوروبرش بودن مواقعي که کارميکردفوق العاده جدي ميشدولي وقتي پيش دوستاش بودلبخندازلبش پاک نميشد...

تمام اين رفتاراش منوگيج ميکرد...

اين دوهفته مدام جلوي چشمم بوده بعضي اوقات اتفاقي وبعضي وقتابراي جوباشدن اوضاع ووضعيت النا...

وامااينکه چراازخودش نميپرسه برام سواله...

هه...مسخرست...من نميدونم اين قماش چه مرگشونه...نه مريضي دارن نه تاحالاگرسنگي کشيدن نه ميدونن بي پولي وبدبختي يعني چي...انقدرتوخوشي غرقن که خوشي زده زيردلشون...

**********

تعداد بازدید از این مطلب: 1378
بازدید : 1378
محمدبخش ابادی
4:49
پنج شنبه 27 آذر 1393

چه ز يباخالقي دارم...

چه بخشنده خداي عاشقي دارم...

که ميخواندمراباآنکه ميداندگنه کارم...

چشمانم رابرهم ميفشارم وروبه آسمان باتمام وجودتنهايک جمله برزبان ميرانم

خدايادوستت دارم

آري دوستت دارم به وسعت بخشندگيت....

دوستت دارم...

**********

دومهره ي اصلي رمان...

ساحل...

آرسام...

**********

خسته تلفنوقطع کردم ......

پوووووففففف.........اينم ازاين......

روزنامه رومچاله کردم وانداختم توي سطل ذباله ي کنارنيمکت......

راه افتادم ...بي هدف قدم ميزدم .....

به اطرافم نگاه ردم به بچه هايي که بازي ميکردند.....به آدمايي که کنارهم نشسته بودن وميخنديدن.....

هه.....همه ي ادماي اطرافم خوشحالن .....آره همه خوشحالن ....بين اين ادما فقط من يه وصله ي ناجورم.....

صداهاي توي سرم دوباره تکرارشدن.....

دستاموگذاشتم روي گوشام .....

دويدم.....دويدم.....

نفس کم آورده بودم ولي ميدويدم.....اکسيژن ميخواستم .....

دستموکردم توي جيبم ازاسپري نفس گرفتم.....

خم شدمودستموحائل زانوهام کردم.....

نفس عميق.....نفس عميق.....

يه ماشين کنارپام بوق زدسرموبلندکردم يه تاکسي زردرنگ بود.....

-جايي ميري دخترم؟

يه پيرمردحدوداشصت ساله بود.....

سرموتکون دادم وسوارشدم.....آدرس دادم.....

**********

کليدوتوي قفل چرخوندم....

درياباجيغ دويدسمتم وخودشوپرت کردتوبغلم.....

-سلام آبجي ساحل.....

لبخندخسته اي روي لبام نشوندم

-سلام عسلم خوبي؟

-اوهوم .....آبجي برام آبنبات خريدي؟

-آره عروسک اول يه بوس به آبجي بده تابهت بدم......

لپموبوس کرد.....منم پيشونيشوبوسيدم.....

دستموکردم توي کيفم ويه آبنبات چوبي دادم بهش باخوشحالي ازم گرفت.....

بالبخندگفتم...

-کيارش کجاست؟...

درحالي که داشت باپوسته ابنبات سروکله ميزدگفت

-داره جدول ضرب تمرين ميکنه...

منتظرحرف بعديم نشدوبادوازم دورشد

کفشامودراوردم ودستمونزديکه دهنم کردم بازدمموفوت کردم روي دستاي يخ زدم ودستاموبهم ماليدم کيفموپرت کردم روي زمين ورفتم توي اتاق...

مدادشوگذاشت روي زمين وسرشوازروي کتاباش بلندکرد...

-سلام ابجي خسته نباشي...

-سلام قهرمانه من ...داري چيکارميکني عزيزه اجي؟

اخماشوکشيدتوهم

-جدول ضرب تمرين ميکنم ...

نشستم کنارش وگفتم

-اين که اخم نداره ...

يهواخماموجمع کردم وادامه دادم

-اصلا وايساببينم چيزي خوري؟...

سرشوانداخت پايين وجوابمونداد..

دستموبه زمين گرفتم وبلندشدم ..دستموگرفتم جلوش..

-يه مردبايدقوي باشه مگه نه؟...

سرشوتکون داد..

لبخندم پررنگ شد

-پس دستتوبده به من..

رفتيم توي پذيرايي ..البته پذيرايي که نميشه گفت...کل خونه يه اتاق نقليه بايه پذيرايي که يه فرش دوازده متري ميخوره ...سرويس بهداشتي هم توي حياته ....کلايه خونه کلنگي که 5 تاخانواده توهرکدوم ازاتاقاش زندگي ميکنن...

زيپ کولموکشيدم وبه کيارش گفتم بره درياروصداکنه...وقتي دوتاشون نشستن روبروم ...دوتاساندويچ ازتوي کولم دراوردم يکيشودادم دست کيارش ويکيشم دست دريا...

کيارش-ابجي پس خودت چي؟...

لبخنددل گرم کني زدم وگفتم

-من خوردم نفسم شمابخوريد...

باعشق به خوردنشون نگاه کردم...به عزيزترين هاي زندگيم نگاه کردم...به اميدهاي زندگيم...که اگه نبودن مطمئناخيلي وقت پيش اين زندگي نکبتوتموم کرده بودم...

دوتادوقلوي 9 ساله....روزنه هاي اميدزندگيِ من...

صداي دراومدوبعدم اون صداي نخراشيدش سکوت فضاروشکافت...

-به به بالاخره چشم مابه جمال شماروشن شد...

تمام نفرتموحواله يه چشمام کردم وبهش زل زدم...

-خب که چي؟

-هيچي فقط...

دوباره دربازشدوحرفش نصفه موند...

-اواساحل مادراومدي؟...

پوزخندصداداري زدم

-ناراحتي برگردم...

-نه مادراين چه حرفيه خوبي؟...

به ظاهرپوزخندم پررنگ شدولي ازدرون خون گريه کردم...به جاي اينکه بپرسه کجابودي ميگه خوبي...

باصدايي که به زوربه گوش ميرسيدناليدم

-مگه فرقيم ميکنه؟...

-معلومه که فرق ميکنه...

قاسم مثل قاشق نشسته پريدوسط حرفامون...

-اقدس جمع کن اين توله هاتوببريه گوشه مهمون داريم...

شعله هاي خشمي که تابه اون لحظه مهارشون کرده بودم شدت گرفت...نه مثل اينکه اين چندروزه نبودم پرروشده...

بلندشدم ورفتم سمتش تازه ازسماوره کناراتاق چايي ريخته بودوداشت ليوانوميبردسمت لبش...

بادست زدم زيرليوان ليوان واژگون شدروي پيرهنش ...صداي دادي که کشيدوبالذت به جون خريدم...ليوان روکه جلوي پام افتاده بودباپاپرت کردم سمت ديوار..هزارتيکه شد...

صداموانداختم پس کلم...

-خوب گوش کن قاسم سگ صفت...درسته بهت لقب سگ دادن ولي به وقتش من ازتوسگ ترم خودتم ديدي وميدوني اون روم بالابيادتوکه هيچي گنده ترازتوشم برام عددي نيستن...پس اون گوشاي کرتوبازکن خوب گوش کن ببين چي ميگم اگه يه بار فقط يه بارديگه به اون دوتاطفله معصوم ازگل نازک تربگي دودمانتوبه بادميدم...اون رفقاي آشغالتم اگه پاشونوبذارن تواين خونه اين خونه روروسره توواون مفنگياخراب ميکنم...

بلندترازقبل دادزدم

-خرفهمي يانه؟...

فقط سرشوتکون داد...

برگشتم سمت بچه ها همديگه روبغل کرده بودن وکنج ديوارنشسته بودن...رفتم سمتشون وبغلشون کردم...صداي هق هق درياروقلبم خنجرکشيد...بادستم اشکاشونوپاک کردم وگفتم

-بريدتواتاق رختخواباتونوپهن کنيدتابيام براتون قصه بگم بدويدببينم...

به محض رفتنشون برگشتم سمت به اصطلاح مادرم...هنوزتوي چهارچوب دروايساده بودنفس عميقي کشيدمونگاهموازش گرفتم...راه افتادم سمت اتاق...

بينشون نشستم وبه چشماي پراشکشون نگاه کردم که توي تاريکي اتاق برق ميزد...

گفتم

-هي هي خوشگلاقرارگريه نداشتيماااا...گريه مال ادماي تنهاست ماکه تنهانيستيم مگه نه؟....

دوتاشون سرتکون دادن....

ازدروغي که گفته بودم دهنم طعم زهرگرفت..ماتنهابوديم ومن داشتم تلاش ميکردم اين دوتابچه نفهمن...من هيزم آتيش تنهاييم ...ميسوزم ولي دم نميزنم...حداقل نه تاوقتي که دونفرباشن که هم اونامنوبخوان هم من اونارو...

باصداي درياديوارافکارم ترک برداشت...

-ابجي قول بده هيچوقت تنهامون نذاري...

-من غلت بکنم شماروتنهابذارم...چشم قول قول ميدم که هميشه پيشتون باشم...

انگشت کوچيکشواوردجلو...

دلم آتيش گرفت...ازاين همه مظلوميت دلم به درداومد...من محکومم به دردبي پايان امابه کدامين گناه؟....اهي کشيدم وانگشتموتوي انگشت کوچيکش قفل کردم...

**********

30...روزنامه...25...آگهي...20...استخدام...15...کار...10...کار...5...بازم کار...

چراغ سبزشد...

کمي بعدروبه راننده گفتم

-اقاهمين جانگه داريد

کرايه روحساب کردم وپياده شدم...دستموداخل جيبم کردم وهمينطورکه سنگ جلوي پاموبه جلوهدايت ميکردم رفتم سمت دکه کنارخيابون...

-سلام دخترم بازم که اومدي!...

لبخندزوري زدم وگفتم

-سلام عمورحمت...

-سلام به روي ماهت ...اخه يعني تواين شهردراندشت يه کاربراي توگل دخترپيدانميشه؟...

-فعلاکه انگارقحطي کاراومده عمو...

روزنامه روازدستش گرفتم ورفتم سمت پارک روبرو...پاتوق هميشگيه اين روزاي من...

**********

به خودم لرزيدم

لعنتي چراانقدرهواسرده...تاکسي هم که پيدانميشه...

خودموبغل کردم...بارون هرلحظه شدت ميگرفت قطره هاي آب توي ژاکتم نفوذکرده بود...چتري هام خيس شده بودواززيرمقنعه ريخته بودروي پيشونيم...

هواتاريک شده بود...

ماشيني که باسرعت ازکنارم ردشدباعث شدآب هايي که توي گودال کنارم جمع شده بودبهم پاشيده بشه...صداي خنده ي جووناي داخل ماشين توي گوشم پيچيد...چندبارچشماموبازوبسته کردم...

دندوناموروي هم ساييدم...
-آشغالاي عوضي همتون مثل هميد...

يه تاکسي جلوي پام زدروترمز

-کجاميري خانم؟

به سرتاپام يه نگاهي انداختم عين موش آب کشيده شده بودم آدرسوبهش گفتم...

قيمتوکه گفت سرم سوت کشيد...پيدابودازاين ادماي فرصت طلبه...ولي چاره اي نبود...

همين که دستموگرفتم به دستگيره ي درصداي شخصي ازکنارم بلندشد

-آقامن ده برابرشوميدم منوببر...

بااخم برگشتم سمت صدا...

يه مردخوش پوش وشيک حدودا28يا29ميزددستاشوکرده بودتوي جيباي پالتوي مشکيش وباپاهاش روي زمين ضرب گرفته بود...

-بيابالاآقا...شرمندم خانوم...

تازه به خودم اومدم...

-چيوبيابالا؟؟؟؟؟...

-خانم ماهم اين نصفه شبي دنبال يه لقمه نونيم بروکناربذارسوارشه...

باقدماي محکم رفتم سمت پسرشيک پوشه...انگشت اشارموروبهش دقيقامماس باپالتوش گرفتم...

-ببين اقاي به ظاهرمحترم فکرکردي چون پولداري ميتوني هرغلتي دلت بخوادبکني؟...

پوزخندي زدم وادامه دادم

-آره ديگه وقتي چهارنفرمثل اين اقا(اشاره به راننده)پيدابشن که مردومردونگي روبه پول بفروشن نتيجش ميشه اينکه امثال شماهادوربرشون داره...

روکردم به راننده وگفتم ...

-دست مريزادايول داري بابا...هيچ فکرکردي ول کردن يه دخترتنها اين موقع شب اينجايعني عند بي جداني؟...

ازجلوي چشماي بهت زدشون ردشدم ورفتم سمت درماشين دروبازکردم وروبه پسره گفتم

-بفرماسوارشوتادروبرات ببندم درضمن لازم نيست ده(باتاکيد)برابرپولشوبهم بديد...

پوزخندي زدم ودروول کردم ...حالابهترشدحداقلش اينه که غرورم جريحه دارنشد...به سمت مخالف ماشين حرکت کردم توي اين بيستويک سال زندگيم هرچيزي روکه ازدست داده بودم ولي  خوب تونسته بودم غرورموحفظ کنم به جايي رسيدم که تونستم تموم ضعفاموپشت غروره سنگيم پنهون کنم...ازنظرخيلياغروريه اخلاق بدومزخرفه ....ولي براي من...نه...غروره من باعث شدبتونم زندگيه سگيموتحمل کنم...باعث شدبتونم ازخودموحقم دربرابراين گرگادفاع کنم...باعث شدحرف زورتوکتم نره...من باغرورانس گرفتم شدرفيقم مونسم همدمم وزندگي­م...

دندونام ازشدت سرمابهم ميخورداون وسط ماشينايي که گاه وبيگاه کنارپام ترمزميکردن اعصاب نداشتموضعيف ترميکردن...

بالاخره بعدازنيم ساعت پياده روي يه تاکسي گيرم اومدوبرگشتم خونه...

**********

درشيشه ي گلابوبازکردم وروي سنگ سختوسردريختم شيشه ي خالي روکنارم گذاشتم وبي توجه به خاکي شدن لباسام روي زمين نشستم چشماموبستمودستموروي نوشته هاي حک شده ي روي سنگ حرکت دادم...

چشماموبازکردم وگل رزسياه روگذاشتم روي سنگ ...

-سلام بابا...ساحلت اومده ...ببخشيداين چندروزنتونستم بيام خواستم ولي نشدباورکن نتونستم...ميدوني گاهي ميزنه به سرم منم مثل توخودموازهفت دولت آزادکنم...بيخيال همه چيزشموبيام پيشت...ولي اون قولي که بهت دادم وکيارشودرياباعث ميشن منصرف بشم...

قطره اي بارون روي گونم فروداومدباسرانگشتم لمسش کردم...

بي اختيارمتني توذهنم تداعي شد...

ازقوي بودن خسته ام

دلم يک شانه ميخواهد

تکيه دهم به آن وبي خيال همه ي دنيا

دلتنگي هايم راببارم...

چقدربا حال الان من مطابقت داشت...

خم شدم روي سنگ سردي که سال هاست مانع بين من وپدرمِ...اسمش روبوسيدم تماس لبم باسنگ خنک چندحس روبه قلبم سرازيرکرد...آرامش...بي پناهي ودلتنگي...

قطره هاي بارون باشدت بيشتري فرودميومدن...

**********

تندتندشماره روگرفتم بعدازچهارمين بوق بالاخره يه نفرجواب داد...

صداموصاف کردم وگفتم

-خسته نباشيدبراي آگهيتون تماس گرفتم...بله بله متوجهم...آدرسولطف کنيد...ممنون سرساعت اونجام...

تماسوقطع کردم...لبخندتلخي مهمون لبام شد...

**********

نفس عميقي کشيدم وواردشدم...

يه ويلاي بزرگ بامعماري مدرن وشيک...ازاونايي که امثال مافقط شبيهشونوتوفيلماديدن...ناخواسته پوزخندي زدم يکي مثل ماواسه خرج يوميه ش بايدصبح تاشب سگ دوبزنه يکيم مثل اينا...

قدمامومحکم ترازهميشه برداشتم جلوي اين قماش نبايدخودتوضعيف نشون بدي...

يه مردبالباس فرم خدمتکاراجلوم سبزشدوبادست به پلکان مارپيچي اشاره کردوگفت

-ازاين طرف

بادقت راهي که ميرفتموتوذهنم ثبت کردم که احياناموقع برگشت گم نشم...

طبقه ي دوم راه روي اول دردوم سمت چپ...

چندتقه به درزدوسرانجام صداي بمي که پيچيد

-بياداخل...

يه مردباپيراهن سفيداسپرت يه کروات مشکي که شل دورگردنش انداخته بودشلوارجين مشکي وکفشاي براق ورني مشکي برق کفشاش چشمموزديه لحظه باکفشاي کتون ساده ي خودم که خيليم سالم نبودمقايسشون کردم وخندم گرفت...

وامامهم ترازهمه چهرش...تونگاه اول برام خيلي آشنااومدوبعديهوهمه چيزازجلوي چشمام ردشد...

بارون...تاکسي...پسره...ده برابر...آره خودش بودهمون پسري که اون شب سرتاکسي باهاش دعوام شد...

انگاراونم يادش اومدچون بعدازاينکه سرتاپاي منويه نگاه موشکافانه انداخت باپوزخندگفت

-هي هي نگاه کن ببين کي اينجاست به به خانم شجاع...

باتمسخربه ژستش نگاه کردم دست به سينه جلوم وايساده بودوباپاش روي زمين ضرب گرفته بود...

سرموانداختم پايين وپوست لبموازحرص جويدم...ولي سعي کردم باخونسردي کامل باهاش صحبت کنم پس يه نفس عميق کشيدموگفتم

-من براي آگهيه توي روزنا...

بي توجه به من گفت

-ازپسش برمياي؟...توي اون روزنامه فقط نوشته بودنگهداري ازيه بيمارولي ننوشته بوديه معتادي که تازه ترک کرده...

يه چرخ دورم زدانگشت شستشوکشيدگوشه ي لبش وباتمسخرگفت

-ازپسش برمياي؟...به نظرمن که

مثل خودش پريدم وسط حرفش وگفتم

-نه

باتعجب گفت

-چي نه؟

سرموبلندکردم پوزخندعميقي زدم وگفتم

-ازپس بيمارتون شايدبربيام ولي بعيدميدونم بتونم شما(شماروباتاکيدگفتم)روتحمل کنم...

باچشمايي که ازتعجب وحرص تقريباداشت ازحدقه ميزدبيرون گفت

-توچطورجرئت ميکني بامن اينطو....

باصداي جيغي که ازبيرون اومدحرفشونيمه تموم رهاکرد...

جيغاي پياپي ودلخراش...

به طورکاملاغيراردي دويدم سمت درسرديه فلزِدستگيره ي دردستاي داغموخنک کرد...

دختري باظاهرپريشون توي دستاي دوتانگهبان اسيربودوتقلاميکرد

دختر-کمممممممممک...ولم کنيدعوضيا...مگه کريدميگم ولم کنيد....

دادزدم

-ولش کنيد....ساکت باش همه چيزتموم شده...هي باتوام...

ازجيغ کشيدن دست برداشت وخيره شدتوچشمام هنوزمات داشت نگام ميکردکه کشون کشون برش گردوندن توي اتاق...

بدون اينکه نگاهي به پشت سرم بندازم رفتم سمت پله ها...لعنتي  به من ربطي نداشت نبايددخالت ميکردم...

باکشيده شدن آستين مانتوم رشته ي افکارم پاره شد...

تعجب نکردم....

مدت هابودکه کمترچيزي پيداميشدتامنومتجب ياهيجانزده کنه...خيلي وقته که ازته دل نخنديدم...خيلي وقته که واقعاخوشحال نشدم...خيلي وقته که همه ي زندگيم شده حسرت...حسرت...حسرت...

-دنبالم بيا...

نيشخندي زدم که چون پشتم بهش بودنديد...حالاديگه دوردورمنه آقاپسرپس بچرخ تابچرخيم...

-دوست ندارم کسي بهم دستوربده...

مکث...سکوت...

صداي نفس هاي کشداروعصبيش برام لذتبخش بود...

-خيلي خب...لط..لطفا...دنبالم بيا...

سرموکج کردم وباچشم به دستش نگاه کردم که هنوزم آستينموول نکرده بود...

ردنگاهمودنبال کردودستشوبرداشت...

باقدماي اهسته دنبالش رفتم...رفت توي همون اتاقي که قبلاداشتيم داخلش صحبت ميکرديم...

دروبست وبهش تکيه داد دست به سينه وايسادوبانگاه مرموزي گفت...

-چطورتونستي؟...

خيلي خونسروبي تفاوت نگاش کردم وگفتم

-چيوچطورتونستم؟...

-چطورتونستي آرومش کني؟وقتي کابوس ببينه غيرقابل کنترل ميشه فقط باآرامبخش ميشه آرومش کرد...حتي پزشکاهم نتونستن براش کاري کنن..

شونه اي بالاانداختم

-نميدونم...متاسفم من عجله دارم...

روي پاشنه ي پاچرخيدم ورفتم سمت در...

-چقدرميخواي...

سرجام ايستادم ويه لبخندروي لبام نقش بست....

ميدونستم جناب رستگار...بالاخره بايدکوتاه ميومدي...

همين طورکه پشتم بهش بودجوابشودادم

-همون قدري که قصدداشتيدبه پرستارپرستاره جديدش بديد...

-بسيارخب خانمه....اوه من هنوزشمارونميشناسم...

-سعادت هستم...ساحلِ سعادت...

-بله خانمه سعادت داشتم ميگفتم  مدارکتونوفرابياريدورراس ساعت هفت اينجاباشيدقبل ازشروع کارِتون بايديک سري نکات روبهتون گوشزدکنم...

-بسيارخب روزخوش...

**********

 

تعداد بازدید از این مطلب: 1493
بازدید : 1493
محمدبخش ابادی
14:44
سه شنبه 25 آذر 1393

|دانلود فیلم سیا زنگی با لینک مستقیم و سرعت بالا از سرور سایت|

 

 

ژانر : کمدی
کارگردان : ابراهیم ابراهیمیان
بازیگران : رضا شفیعی جم ، یوسف تیموری ، علی صادقی ، لیلا بلوکات ، محصن قاضی مرادی ، افسانه ناصری ، سولماز ممقانی ، علی کاظمی …
تاریخ انتشار : ۱۳۸۹
زمان : ۷۸ دقیقه
خلاصه داستان : رضا جوانی است که هفت سال پیش در آستانه تحویل سال به خواستگاری زری رفته و هر سال شب عید با بدبیاری مواجه می شود امسال در آستانه تحویل سال با زهم بدبیاری دامنگیر او و خانواده اش می شود اما …

icon-download

Sia Zangi Part1.wmv 123.4 MB

Sia Zangi Part2.wmv 159.1 MB

 

 

 دانلود فیلم با لینک مستقیم با کیفیت عالی

رمز فایل: www.melidownload.com

تعداد بازدید از این مطلب: 2456
بازدید : 2456
محمدبخش ابادی
14:15
سه شنبه 25 آذر 1393

 

                                                                EMO LOVE                                                                                                                                       

                             

دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد.. پسر قدبلند بود، صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود اما نمی خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی می کرد.

 

در آن روزها، حتی یک سلام به یکدیگر، دل دختر را گرم می کرد. او که ساختن ستاره های کاغذی را یاد گرفته بود هر روز روی کاغذ کوچکی یک جمله برای پسر می نوشت و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا می کرد و داخل یک بطری بزرگ می انداخت. دختر با دیدن پیکر برازنده پسر با خود می گفت پسری مثل او دختری با موهای بلند و چشمان درشت را دوست خواهد داشت.


دختر موهایی بسیار سیاه ولی کوتاه داشت و وقتی لبخند می زد، چشمانش به باریکی یک خط می شد.

 

در ۱۹ سالگی دختر وارد یک دانشگاه متوسط شد و پسر با نمره ممتاز به دانشگاهی بزرگ در پایتخت راه یافت. یک شب، هنگامی که همه دختران خوابگاه برای دوست پسرهای خود نامه می نوشتند یا تلفنی با آنها حرف می زدند، دختر در سکوت به شماره ای که از مدت ها پیش حفظ کرده بود نگاه می کرد. آن شب برای نخستین بار دلتنگی را به معنای واقعی حس کرد.

 

روزها می گذشت و او زندگی رنگارنگ دانشگاهی را بدون توجه پشت سر می گذاشت. به یاد نداشت چند بار دست های دوستی را که به سویش دراز می شد، رد کرده بود. در این چهار سال تنها در پی آن بود که برای فوق لیسانس در دانشگاهی که پسر درس می خواند، پذیرفته شود. در تمام این مدت دختر یک بار هم موهایش را کوتاه نکرد.

 

دختر بیست و دو ساله بود که به عنوان شاگرد اول وارد دانشگاه پسر شد. اما پسر در همان سال فارغ التحصیل شد و کاری در مدرسه دولتی پیدا کرد. زندگی دختر مثل گذشته ادامه داشت و بطری های روی قفسه اش به شش تا رسیده بود.

 

دختر در بیست و پنج سالگی از دانشگاه فارغ التحصیل شد و در شهر پسر کاری پیدا کرد. در تماس با دوستان دیگرش شنید که پسر شرکتی باز کرده و تجارت موفقی را آغاز کرده است. چند ماه بعد، دختر کارت دعوت مراسم ازدواج پسر را دریافت کرد. در مراسم عروسی، دختر به چهره شاد و خوشبخت عروس و داماد چشم دوخته بود و بدون آنکه شرابی بنوشد، مست شد.

 

زندگی ادامه داشت. دختر دیگر جوان نبود، در بیست و هفت سالگی با یکی از همکارانش ازدواج کرد. شب قبل از مراسم ازدواجش، مثل گذشته روی یک کاغذ کوچک نوشت: فردا ازدواج می کنم اما قلبم از آن توست... و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا کرد.

 


ده سال بعد، روزی دختر به طور اتفاقی شنید که شرکت پسر با مشکلات بزرگی مواجه شده و در حال ورشکستگی است. همسرش از او جدا شده و طلبکارانش هر روز او را آزار می دهند. دختر بسیار نگران شد و به جستجویش رفت.. شبی در باشگاهی، پسر را مست پیدا کرد. دختر حرف زیادی نزد، تنها کارت بانکی خود را که تمام پس اندازش در آن بود در دست پسر گذاشت. پسر دست دختر را محکم گرفت، اما دختر با لبخند دستش را رد کرد و گفت: مست هستید، مواظب خودتان باشید.

 

زن پنجاه و پنج ساله شد، از همسرش جدا شده بود و تنها زندگی می کرد. در این سالها پسر با پول های دختر تجارت خود را نجات داد. روزی دختر را پیدا کرد و خواست دو برابر آن پول و ۲۰ درصد سهام شرکت خود را به او بدهد اما دختر همه را رد کرد و پیش از آنکه پسر حرفی بزند گفت: دوست هستیم، مگر نه؟

پسر برای مدت طولانی به او نگاه کرد و در آخر لبخند زد.

چند ماه بعد، پسر دوباره ازدواج کرد، دختر نامه تبریک زیبایی برایش نوشت ولی به مراسم عروسی اش نرفت.

 

مدتی بعد دختر به شدت مریض شد، در آخرین روزهای زندگیش، هر روز در بیمارستان یک ستاره زیبا می ساخت. در آخرین لحظه، در میان دوستان و اعضای خانواده اش، پسر را بازشناخت و گفت: در قفسه خانه ام سی و شش بطری دارم، می توانید آن را برای من نگهدارید؟

 

پسر پذیرفت و دختر با لبخند آرامش جان سپرد.


مرد هفتاد و هفت ساله در حیاط خانه اش در حال استراحت بود که ناگهان نوه اش یک ستاره زیبا را در دستش گذاشت و پرسید: پدر بزرگ، نوشته های روی این ستاره چیست؟

 

مرد با دیدن ستاره باز شده و خواندن جمله رویش، مبهوت پرسید: این را از کجا پیدا کردی؟ کودک جواب داد: از بطری روی کتاب خانه پیدایش کردم.

 

پدربزرگ، رویش چه نوشته شده است؟

 

پدربزرگ، چرا گریه می کنید؟

 

کاغذ به زمین افتاد. رویش نوشته شده بود::

 


معنای خوشبختی این است که در دنیا کسی هست که بی اعتنا به نتیجه، دوستت دارد.

 

 

تعداد بازدید از این مطلب: 3104
بازدید : 3104

ایامطالب این وبلاگ جالب است؟


نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



به وبلاگ من خوش آمدید
تمام حقوق اين وب سايت متعلق به ایران دانلود مي باشد | طراحی قالب : تم ديزاينر
http://uploadboy.com/free363978.html